پدر و مادری کردن، مسیری پر از اوج و فرودهای مداوم است. همه ما کم و بیش با تجربههای متفاوتی در این راه روبهرو شدهایم. از احساسهایی شیرین و خوشایند تا احساسهایی تلخ و ناخوشایند. والد بودن تجربههای بینظیر و لذتبخشی را برای ما فراهم میاورد ولی در عین حال میتواند پر از تعارض، سردرگمی و استرس نیز باشد. وقتی کودکمان کلمه جدیدی میگوید، صدایمان میکند، به آغوشمان میپرد، به ما لبخند میزند و یا کار بامزهای انجام میدهد، با تمام وجودمان غرق در لذت و شادی میشویم؛ احساس شیرینی که با هیچ چیز در دنیا آن را معاوضه نمیکنیم. فرزندان میتوانند هیجانات خوشایند زیادی را به ما هدیه دهند.
در مقابل، وقتی کودکمان حرفمان را گوش نمیدهد، گریه میکند، بدقلقی میکند، قشقرق به راه میاندازد، لجبازی میکند و خرابکاری میکند، آن وقت است که عرصه بر ما تنگ میشود و احساسهای ناخوشایند بر سرمان آوار میشوند به طوریکه اصل پدر ومادر شدنمان را زیر سوال میبریم و گاهی از بچهدار شدن پشیمان میشویم. این احساسهای تلخ، ما را کلافه و ناامید میکنند. مساله مهم این است که بسیاری از ما به عنوان والد به خودمان اجازه نمیدهیم که در مورد نقشی که داریم احساس منفی داشتهباشیم، گاهی عصبانی شویم، گاهی ناامید، گاهی پشیمان میشویم و به خودمان میگوییم: مادر خوب بودن، پدرخوب بودن یعنی همیشه خوشحال بودن، صبور و آرام بودن. ولی واقعیت چیز دیگری است.
همه والدین گاهی احساسهای منفی را تجربه میکنند و شاید بهترین کار این باشد که ما بپذیریم گاهی والد بودن در ما چنین احساساتی را بوجود میآورد و این طبیعی است؛ چون والد بودن کار سختی است.
خلقوخو یا سرشت اولیه به مجموعهای از تفاوتهای فردی زیستی در نوزاد اشاره دارد که در تمایلات رفتاری او از بدو تولد آشکار بوده و در طول مراحل رشد باقی میمانند. این تفاوتهای فردیِ درونزاد در نوزاد، بلوکهای سازندهی شخصیت منحصر به فرد او در سالهای آینده را شکل میدهند. در واقع شخصیت، ترکیبی از ویژگیها و ترجیحات ذاتی نوزاد در تعامل با محیط و تجربههای حاصل از آن است.
یافتههای مطالعات طولی الساندرا پیونتلی، عصبشناس و روانکاو ایتالیایی، بر روی دوقلوها، از دوران جنینی تا سه سالگی آنها، حاکی از آن است که این کودکان از زمان زیستن در رحم مادر، تفاوتهایی را در رفتار و نحوهی ارتباط با محیط نشان میدادند؛ تفاوتهایی که تا سالهای بعدی زندگی نیز مشهود بودند. بهطور دقیقتر، از دههی پنجاه میلادی پژوهشهایی صورت گرفتهاند که در آنها ۹ عامل خلقوخویی شناسایی شده است. این عوامل عبارتند از:
۱) سطح فعالیت: نوزاد چقدر از نظر حرکتی فعال یا کمتحرک است،
۲) آهنگین/ریتمیک بودن و نامنظم بودن: آیا خواب و بیداری او در فواصلی معین و قابلپیشبینی رخ میدهد یا اینکه از نظم خاصی پیروی نمیکند؟،
۳) گرایش-انزوا: او چقدر به سمت بیرون و به اطراف تمایل دارد و با محیط ارتباط برقرار میکند،
۴) سطح سازگاری: او چهطور و با چه سرعتی با شرایط جدید سازگار میشود،
۵) آستانهی حسی: او چقدر به محرکهای حسی در محیط پاسخ میدهد،
۶) شدت واکنشها: او با چه کیفیتی به محرکهای محیطی پاسخ میدهد،
۷) کیفیت خلق: چقدر گریه میکند و چقدر میتوان او را به عنوان نوزادی خوش اخلاق توصیف کرد،
۸) حواسپرتی: آیا او به محرکهای گوناگونی در محیط توجه میکند یا بر روی محرکهای محدودی متمرکز میشود، و
۹) پایداری توجه: توجه او برای چه مدتی بر روی یک محرک ثابت میماند؟
توجه به این تفاوتهای فردی در نوزاد توسط والدین از اهمیت بسزایی برخوردار است؛ چرا که میتواند بهعنوان ابزاری برای شناختن نوزاد و برقراری رابطه با او باشد. از سوی دیگر، پژوهشهای انجامشده بر روی خلقوخوی نوزاد نشان دادهاند که این ویژگیهای ذاتی در نوزاد، توانایی والدین در انطباق با نیازهای او و همچنین سبک فرزندپروری آنها را تحت تأثیر قرار میدهد. درواقع، اینکه هر یک از والدین تا چه حد از نظر خلقوخویی به نوزادشان شباهت دارند یا با او متفاوت هستند، پیشبینیکنندهی نیرومندی از کیفیت رابطهی میان آنها است. آگاهی والدین از این تفاوتها و شباهتها، به آنها کمک خواهد کرد تا بتوانند بهطور نسبی و با انعطافپذیری، از ترجیحات خلقوخویی خودشان فراتر رفته و خود را با خلقوخوی منحصربهفرد نوزادشان هماهنگ کنند.
پدر و مادر شدن تجربهای متحولکننده است، گاهی اوقات دشوار و گاهی لذتبخش است. در شروع ممکن است احساس خستگی کرده، حالتهای احساسی زیادی را تجربه کنید و نیاز به حمایت و پشتیبانی دیگران داشته باشید.
به دنبال راههایی باشید که از خود مراقبت کرده و یا دیگران از شما مراقبت کنند، این به شما کمک میکند از کودک خود مراقبت کنید.
زمانهایی را بیابید که بیشترین لذت را از فرزندتان میبرید مانند زمان بعد از شیر خوردن نوزاد، یا حمامکردن، یا لحظه بعد از بیداریاش، این لحظات سختیهای مراقبت از کودک را کمرنگتر میکند و انرژی روانی به شما میبخشد.
وقتی اوضاع برایتان دشوار میشود به خود یادآوری کنید که مراقبت از کودک کار سختی است به این علت که به شما وابسته هستند نه به این خاطرکه میخواهند ناامیدتان کنند.
در پست بعدی به شیوههای خودمراقبتی مادر پس از تولد نوزاد بیشتر خواهیم پرداخت.
در پست قبلی به اهمیت خودمراقبتی مادر پس از تولد نوزاد پرداختیم، اما در عمل چگونه میتوانیم خودمراقبتی را انجام دهیم و به خود و کودکمان کمک کنیم تا لحظات بهتری را در کنار یکدیگر سپری کنیم؟
اگر یک مادر با نوزادی تازهوارد باشید، شاید به نظرتان تقریباً غیرممکن باشد که بتوانید برای خود با نوزادی که تمام وقتتان را به خودش اختصاص میدهد زمانی بیابید. اما باید به خاطر داشته باشید که با مراقبت از خود است که میتوانید بهترین مراقبت از کودک را داشته باشید.
- سعی کنید هر روز چند دقیقهای را تنها برای خود سپری کنید. این کار به شما کمک میکند کمتر ناامید و تحریکپذیر باشید و از خود در برابر افسردگی پس از زایمان محافظت کنید.
- از نظر جسمانی از خود مراقبت کنید، استراحت کنید، تغذیه درست داشته باشید، ورزش کنید و یک سیستم حمایتی خانوادگی برای خود ایجاد کنید.
- با مادران با شرایط یکسان خودتان صحبت کنید و تجربههای یکدیگر را شنیده و به اشتراک بگذارید.
- احساسات منفی خود را پذیرفته و آنها را ابراز کنید. طبیعی است که گاهی احساسات منفی نسبت به کودکتان که تازه پا به این دنیا نهاده و گاه تغییراتی را در زندگی شما ایجاد کرده داشته باشید. از این احساسات ناخوشایند نترسید و احساس شرم نکنید.
- روی احساسات مثبت خود تمرکز کنید. به تجاربی که احساسات مثبت را در شما ایجاد میکنند توجه کرده و آنها را تداوم ببخشید.
- انتظارات خود را واقعبینانه کنید. هیچکس نمیتواند همه کارها را با هم انجام دهد چه برسد به اینکه آنها را به طور ایدهآلی انجام دهد. برای رسیدن به اهداف معقول و قابلدستیابی تلاش کنید. اتمام مطالعه یک کتاب، انجام کارهای خانه و یا کاهش وزن و...
- حس شوخطبعی خود را تقویت کنید، سعی کنید روزانه بخندید، چه به خود، یا به موقعیتتان یا چیزی خارج از اینها.
- روز خود را ساختارمند کنید. برنامهریزی آزادانهای برای سپری کردن روزتان داشته باشید، برنامهای که انعطافپذیر و واقعبینانه باشد.
شاید مهمترین نیازی که یک کودک در بدو تولد داشته باشد نیاز به رابطه با یک مراقب است. به دلیل اینکه این نیاز در انسان اهمیت بسیاری دارد؛ هم والدین (پدر و مادر و به خصوص مادر) و هم کودک قبل از این که کودک به دنیا بیاید برای رابطه با هم آماده شده اند و با خود از پیش امکاناتی را دارند، کودک در هنگام ناراحتی گریه میکند و مادر را صدا می زند یا به صدا و چهره مادر در مقایسه با دیگر صداها و چهره ها توجه بیشتری می کند، انگار مادر را از قبل می شناسد. خود مادر نیز در طول دوران بارداری و بلافاصله پس از آن بواسطه هورمون هایی که در بدنش رها می شوند دستخوش تغییرا و تحولاتی می گردد، مثلاً می تواند صدای گریه متفاوت کودک را بشناسد، کدام صدای گریه گرسنگی است؟ کدام برای عوض کردن پوشک و کدام برای دل درد؟ جالب است نه؟ انگار ما از قبل برای اینکه مادر یا یک والد باشیم آماده شده ایم، بله انگار پدر و مادر بودن در ما به صورت غریزی وجود دارد
کودکان در هر دو دست نیازمند نگاه ارزشمند والدین هستند چه زمانی که دنیای بیرون را اکتشاف می کنند و چه زمانی که به دلایلی آشفته شده و برای کسب آرامش به سمت والدین پناه می آورند. در هر دو حال آنچه باید بدون خدشه باشد این اصل است که کودک در هر حالی توجه، مراقبت و عشق والدینش را خواهد داشت و این موضوع مشروط به هیچ رفتاری نیست.
پدرانی که سبک دلبستگی ناایمن دارند، نگاه منفیای به نقش والدگری خود دارند و برایشان همراه شدن با نیازهای کودک دشوار است. آنها اغلب، احساس لذت و رضایت کمتری در ارتباط با کودک دارند و بیشتر از والدین ایمن، خلق و خوی کودکشان را دشوار ارزیابی میکنند. پدرانی که خودشان دلبستگی اضطرابی دارند، اغلب تمایل دارند کودکشان را ترسو، دچار مشکل تمرکز و پر سر و صدا ارزیابی کنند. همچنین پدرانی با سبک دلبستگی اجتنابی، اغلب گزارش میدهند که تمایل کمتری به والد شدن داشتند، احساس اضطراب بالاتری از مسئولیت های پدرانگی میکنند و از زمان تولد کودکشان، احساس عدم رضایت و عدم معنا در نقش پدری دارند. از آنجایی که افراد اجتنابی در مورد هیجانات منفی حس راحتی ندارند، نمیتوانند آشفتگی را در کودکشان تشخیص و پاسخ همدلانه دهند.
به همین دلیل افرادی که سبک دلبستگی ناایمن دارند، در والدگری احساس ترس و اضطراب بیشتری میکنند و احتمال بیشتری دارد که رفتارهای آسیبرسان به کودکشان بروز دهند. پدران ناایمن، اغلب در رفتار با کودکشان کمتر گرم میگیرند و در هنگام بازی، قانونمدارتر رفتار میکنند. کودکان این گروه از پدران، اغلب در سالهای پیشدبستان، پرخاشگرتر، غیراجتماعیتر و خجالتیتر از همسالان گزارش شدهاند. میزان حمایت، تشویق، رفتارهای غیر دخالتکننده و چالشهای مناسب سن که پدر فراهم میآورد، میتواند پیشبینیکننده خوبی برای پرورش حس توانمندی و خودتنظیمی در کودک باشد. زمانی که در بازیهای جسمی (مثل کشتی، فوتبال و....) پدر در عین فعال بودن در بازی، حد و حدودی برای فعالیت مشخص میکند، کودک توانمندی ساخت رفتارهای مناسب اجتماعی را درک و به محیطهای بیرون منزل، گسترش میدهد.
در کنار این، رضایت همسران از رابطه نیز شاخص مهمی در عملکرد والدگری آنهاست. مادرانی که مشوق هستند و به توانمندیهای پدر در پاسخدهی به کودک ایمان دارند، باعث میشوند پدر حس رضایت بیشتری از نقش خود داشته باشد و به همین دلیل بیشتر در فعالیتهای مراقبت از کودک درگیر شود. این پدران در فراهم کردن ساختار و تصمیمگیری و برنامهریزی برای کودک نقش فعالتری دارند، چون بیش از حس انتقاد، احساس حمایت از سمت مادر دریافت میکنند و همین باعث افزایش اعتماد به نفس پدرانه در آنها میشود.
یکی از حقایق مهم دوران کودکی این است که کودکان از بدو ورود به این دنیا به طور کامل تحت تسلط و کنترل دیگران هستند. آنها هیچ قدرت خاص، هوش و کارکردی ندارند، نمیتوانند بجنگند، از چیزی شکایت کنند، دور شوند و یا بر سر موضوعی بحث کنند. بقای آنها صرفا به این توانایی برمیگردد که بتوانند از بالای تختخواب کوچکشان و با چشمان زیبای معصوم خود والدین را برای مراقبت از خود ترغیب کنند. این قدرت آنها برای جذب عشق است که تضمین میکند آنها محافظت شده، پوشانده شوند و زنده نگاه داشته شوند.
کودکان هم از آن سو، به والدین و یا مراقبان خود بیقید و شرط عشق میورزند. آنها به طور غریزی کسانی که از آنها مراقبت میکنند، حمامشان میکنند، شیرشان را گرم کرده و ملحفههایشان را عوض میکنند، دوست دارند و تحتتأثیر آنها هستند. در این مرحله، هیچ تمایل ذاتی برای زیرسؤال بردن و یا تردید در مورد صاحبان قدرتی که مراقبشان هستند، ندارند.
اما اگر در این موقعیت حساس، عشق به شکل محدودتری به آنها داده شود، تصویر پیشرو کمی پیچیده میشود. مثل اینکه، کودک در هنگام گریه به حال خود رها شود، والدین بر سر یکدیگر فریاد بکشند، خشونت، افسردگی و بیماری یکی از والدین در کار باشد و غیره. در این موقعیت، کودک میداند که در معرض خطری جدی است و اگر وضعیت به همین شکل ادامه یابد، در بدترین حالت، ممکن است در دامنه تپهای به حال خود رها شده تا بمیرد.
در این نقطه، بیولوژی ما فرآیندی منطقی را از روی استیصال آغاز میکند، کودک سعی بیشتری میکند، او تلاشهایش برای تحتتأثیر دادن، خوب بودن، انجام آنچه از او انتظار میرود و لبخند زدن را مضاعف میکند. از خود میپرسد: "من چه خطایی کردم که اینطوری شد؟". هیچ فکر دیگری به ذهنش نمیرسد جز اینکه در درون خود و رفتارهایش به دنبال پاسخ بگردد. خشمگین شدن از رفتار والدین چیزی نیست که در چنین موقعیت بیدفاعی به کار بیاید. وقتی به سختی میتوانیم به دستگیره در برسیم، در شرایطی نیستیم که مراقبان خود را به چالش بکشیم. در عوض آنها از اینکه نتوانستند والدین را به محبت و مراقبت از خود برانگیزند از خود بیزار میشوند و شرم جایگزین خشم میشود.
و این چنین چرخه نفرت از خود، در کودک آغاز میگردد. کودکی که دوست نداشته شده دائما به دنبال نقصهای خود میگردد. فرقی ندارد که والدین الکلی، خودشیفته یا افسرده باشند، یا اینکه هرگز غذای مناسبی درست نکنند و یا مدام بر سر کودک و همدیگر فریاد بکشند؛ برای توضیح این رفتارها کودک با خود میگوید: "حتما من بدم".
کودکی پشت سر گذاشته میشود و بسیاری از این پویاییها فراموش میشود. کودکی که حالا تبدیل به بزرگسال شده، نمیتواند به طور واضحی به آنچه که دقیقاً برایش رخ داده فکر کند و نگارههای والدی گویی هرگز چنین خطاهایی مرتکب نشده بودند. در عوض یادآوری لحظات شادتر و تعطیلات خانوادگی شفافتر است، گویی هیچ تعارضی بین آنها وجود نداشته است. کودک نمیتواند بین خود و شرمی که اکنون بر او چیره شده تمایز قائل شود، انگار او با آن شرم متولد شده است و هیچگاه خودش را دوست نداشته است.
اما رهایی از این شرم در انتظار ماست. زمانی که جرأت به خرج داده و بپذیریم که نفرت از خود پیامدی از محرومیتهای اولیه ماست. اینکه فرصتی برای کاوش و سوگواری در آنچه برایمان رخ داده پیدا کنیم و در نهایت بفهمیم که ما نفرتانگیز نیستیم، بلکه در آن زمان هیچ ایده بهتری برای توضیح این سوال پیدا نکردیم: اینکه چرا نتوانستیم دیگران را برای مراقبت و عشق کافی از خود برانگیزانیم، کسانی که باید از ابتدا ما را دوست میداشتند.
ممکن است پیش از این اصطلاحاتی مثل ذهنآگاهی، ظرفیت تاملی، نظریه ذهن یا ذهنیسازی را شنیده باشید. تمامی این اصطلاحات، اشاره به جنبههای مختلف یک اصل ارتباطی دارند: این که نیاز است همه ما، خودمان و دیگران را به عنوان موجودات مجزایی ببینیم که هرکدام ذهنی مستقل برای خود دارند و ادراکشان ممکن است از وقایع یکسان، متفاوت باشد.
این اصل ارتباطی در رابطه والد و فرزند اهمیت زیادی داشته و به آن «ظرفیت تاملی» میگویند.
درکی که ما بزرگسالان از اتفاقات داریم، تحتتاثیر تجارب قبلی ما، بهخصوص تجاربی که با والدینمان داشتهایم، قرار میگیرد. بنابراین اگر میخواهیم ارتباط موثرتری با فرزندمان داشته باشیم، به جای تکیه بر ادراک قبلی خود و پیشفرضها، میبایست مشاهدهگری در مورد رفتارهای کودک، را تمرین کنیم. «ظرفیت تاملی» اشاره بر مهارت درک و فهم خود و دیگران، از جمله درک حالتهای درونی مثل احساسات، عقاید، نیات و خواستههای هرکس میشود. ظرفیت تاملی زمانی رشد میکند که در روابط اولیه، مراقب کودک بتواند از دیدگاه کودکش به احساسات و نیازهای او نگاه کند
هیچکدام ما نمیتوانیم دقیقا بدانیم که دیگری چه میبیند، به چه فکر میکند و چه احساس یا دریافتی در هر لحظه دارد. اما میتوانیم در حدس زدن، خوب عمل کنیم و از نشانههایی که فرد میدهد استفاده کنیم. اما باز هم تا زمانی که خودش تایید نکند، نمیتوانیم مطمئن باشیم.
برای درک بهتر کودک، والدین باید تلاش کنند به جای عکسالعمل به رفتار نادرست، علتهای زیرین آن را جستجو کنند. رفتار تمامی آدمها، معانی نهفته دارد و والد میتواند با استفاده از مفهوم چرخه دلبستگی، به جستجوی نیاز پشت رفتار بپردازد. برای مثال در پایان یک روز کاری سخت، اگر کودکی بدرفتاری میکند، به جای آنکه والد به رفتار بد او عکسالعمل نشان دهد، باید در نظر بگیرد که چه چیزی کودک را آشفته کرده و سعی کند از طریق حدس زدن و ترغیب کودک به مشارکت، بین ذهن خود و کودک ارتباط برقرار کند. از این مسیر، آنها تجربه مشترکی از "بودن با هم" را کسب میکنند که کیفیت دلبستگی را بالا میبرد. با پرورش ظرفیت تاملی، والد هرگز فراموش نمیکند که ممکن است گاهی درک او از علت رفتار کودکش، نادرست باشد.
اما اگر والدی اغلب موارد اشتباه حدس بزند و اصرار کند که دیدگاه خودش به موضوع درست است، یا دائما به فرزندش بگوید که من بهتر از خودت میدانم در ذهنت چه میگذرد، کودک میآموزد که به دیدگاه خودش بیاعتماد باشد و باور کند تفاوتی بین ذهن من و دیگری وجود ندارد. در نهایت، توانایی این کودک برای در نظر گرفتن خواستههای دیگران کاهش پیدا میکند، که بر توانایی همدلی او، کیفیت روابط دوستانه و صمیمانهاش اثر میگذارد. این مسئله همچنین باعث می شود او نتواند از نیازهای خودش آگاهی پیدا کند، دائما به دنبال تایید بیرونی باشد و نتواند تجاربش را در درون، با زبانی که شخصا برایش معنادار باشد، سازماندهی کند.
زمانی که از والدگری تاملی استفاده میکنیم:
1. قرار است کمتر "کاری" کنیم و بیشتر در کنار کودک "حضور" داشته باشیم.
2. بدون القای حس شرم و سرزنش، به کودک بگوییم که رفتار او برای ما چه معنایی دارد. از او بپرسیم چطور میتوانیم به آرام شدنش کمک کنیم.
3. از اصطلاحاتی مثل "حدس میزنم میخوای...." یا "فکر میکنم.... باعث شده که..." استفاده کنیم و او را تشویق کنیم که در کشف نیازش به ما کمک کند.
4. زمانی که ما ذهن و نیاز کودک را محترم میشماریم، این پیام را میدهیم که آنچه تو تجربه میکنی ارزشمند است. چنین کودکی بعدا این توانایی را پیدا میکند که در مورد خواستهها و نیازهای دیگران هم کنجکاو باشد.
آیا شما تا به حال تجربهای از والدگری تاملی داشتهاید؟ خوشحال میشویم تجارب مثبت خود را در بخش نظرات با ما در میان بگذارید.
غیر ممکن است یک مادر در تمام زمانها قادر باشد نزدیک و در دسترس کودکش باشد؛ که البته ما به والدی نیاز داریم که نسبت زمانهایی که این ویژگیها را دارد به زمانهایی که نمیتواند این نقش را به خوبی بازی کند بیشتر باشد: این برای ایمنی یک کودک کافی است و برای یک والد به اندازه کافی خوب. حتماً به خاطر دارید که اگر چنین والدی هم میتوانست وجود داشته باشد به رشد کودک کمکی نمیکرد.
خطاهای والدگری و اشتباهات سهوی ناشی از آن بخش جدایی ناپذیر پدر و مادر بودن هستند و بخش ضروری از رشد کودک. چون کودک بواسطه این خطاها یاد میگیرد که دنیای بیرون همیشه آن چیزی نیست که او دوست دارد باشد و بتواند از این راه مهارتهایی را در خود بوجود آورد. فقط حتماً موافقید که این اشتباهاتِ سهوی باید ترمیم و جبران شوند و میزان آنها نباید نسبت به زمانهایی که ما رفتارهای درست انجام میدهیم بیشتر باشد.
پیش از تولد کودک و دوران بارداری، نوعی وابستگی کامل زیست شناختی و روانشناختی بین مادر و کودک برقرار است، جنین از بدن مادر تغذیه می کند، بواسطه آن نفس می کشد و کاملاً وابسته به مادر است. این همزیستی برای 9 ماه بین مادر و کودک ادامه دارد. وقتی کودک متولد می شود، وابستگی زیست شناختی قبلی بین او و مادر پایان می پذیرد اما وابستگی روانشناختی آنها همچنان ادامه می یابد. کودک در سال های اولیه زندگی اش به لحاظ روانشناختی کاملاً بر مادرش تکیه دارد و این روابط اولیه اساس شکل گیری روابط کودک در آینده با افراد دیگرخواهد بود. مادر به عنوان اولین انسانی که کودک تجربه می کند بیان گر ویژگی های انسان های دیگر است.
در واقع دلبستگی چیزی فراتر از ارتباط بین مادر و کودک است. رابطه عمیقی است که تاثیر آن تا لحظه مرگ همراه ما خواهد بود و چگونگی رابطه های بعدی ما در زندگی نظیر ارتباط با دوستان، همسر و دیگران را شکل می دهد. در واقع نگاه ما به دنیای روابط بعدیمان در زندگی از اثرات همین رابطه اولیه و عمیق ما با مادر یا همان مراقب اولیه مان است.
پدر و مادر بودن یکی از بهترین تجارب زندگی است و در عین حال میتواند سردرگمی و پیچیدگیهایی با خود به همراه داشته باشد. هیجانهای منفی که گاه مدیریتکردنشان دشوار است و میتواند تعاملات را دچار مشکل سازد.
آیا تا بحال به داستانی که در پس رفتار کودکتان است فکر کردهاید؟ اینکه چه چیزی در ذهن او میگذرد و چطور تبدیل به رفتاری میشود که برایتان قابل مشاهده است؟
والدگری تأملی نظریهای در مورد فرزندپروری است که توسط پیتر فوناگی و همکارانش ارائه شده است و به نقش ظرفیتی انسانی و تأملی میپردازد که قادر است درک رفتارهای خود و فرزندمان را برای ما ممکن سازد.
والدین تأملکننده، تنها بر رفتار بیرونی فرزندشان توجه نمیکنند بلکه تمرکز آنها بر فرزندشان به عنوان ذهنی مستقل و جدا از خود است.
آنها متوجه این موضوع هستند که تجربه فرزندشان میتواند بسیار متفاوت از تجربه آنها باشد.
والدین تأملکننده به جای واکنش صرف بر رفتار، به داستان درونی ورای رفتار فرزندشان پاسخ میدهند
آنها با افکار و احساسات خود بیشتر در تماس هستند و میتوانند درک کنند که هیجانهای خودشان چطور بر تعاملات والد-فرزندی تأثیرگذار است.
"تصور کنید به عنوان یک غریبه وارد یک شهر جدید می شویم، برای پیدا کردن محلی از یک نفر آدرسی می پرسیم، از شانس بد مان آن یک نفر آدرس اشتباهی به ما می دهد و ما را حسابی سرگردان می کند، در مورد این شهر چه احساسی پیدا می کنیم؟
به مردم آن چقدر دوباره اعتماد می کنیم؟
اما اگر کسی به شما کمک کند و با مهربانی آدرس را به ما نشان دهد، آن وقت در مورد این شهر و مردم آن چه احساسی خواهیم داشت؟"
با توجه به این مثال میتوانیم این تحلیل رو راحت درک کنیم که وقتی نیازهای کودک در رابطه والدگری رفع شود و کودک بتواند در یک رابطه مثبت با والدینش قرار گیرد در مورد خود و دیگران و دنیایی که در آن زندگی می کند، احساس آرامش کرده و به آنها اعتماد پیدا میکند. این کودک میتواند در آینده برای حل مشکلات از تواناییها و ظرفیتهای خودش استفاده کرده و در صورت نیاز از دیگران کمک بخواهد و روی کمک دیگران حساب کند.
اما اگر این رابطه مثبت نباشد ممکن است که کودک نسبت به تواناییهای خود یا کمک گرفتن از دیگران بدبین شود و دنیای بیرون را امن و قابل اعتماد تصور نکند. این کودکان ممکن است که به دلیل احساس ضعف و ناتوانی به والدین خود بچسبند و نخواهند که از آنها جدا شوند یا در موقعیتهای جدید علاقهای به جدا شدن از والدین نشان ندهند و نشانههای اضطراب و پریشانی را در این موقعیتها از خود بروز دهند. برخی از مواقع ممکن است این کودکان مدام نگران آینده یا نگران از دست دادن والدین خود شوند یا نگران عملکرد و اشتباهات خود باشند، ترس های زیادی را تجربه کنند و علاقه به انجام کارهای گروهی و جمعی نداشته باشند.