بخش بزرگی از ارزشمندی زندگی به هیجاناتی برمیگردد که روزانه آنها را تجربه میکنیم، گاه از آن لذت میبریم و گاه برایمان ناخوشایند است.
به احساس شادی درونیای فکر کنید که با دیدن لبخند عزیزانتان به شما دست میدهد. غافلگیری خوشایندی را تصور کنید که با دیدن رنگینکمان بعد از یک روز بارانی تجربه میکنید یا رضایت خاطری که بعد از نوازش گربهای بیپناه احساس میکنید.
حتی احساسات به اصطلاح "منفی" هم میتوانند جذابیتهای خاص خود را داشته باشند و یا حداقل میتوانند زندگی را برایمان امنتر کنند. به خشمی فکر کنید که اجازه نداد فردی به توهینهایش ادامه دهد، به غم بیمار شدن پدرتان که باعث شد از او مراقبت کنید و.... خوب یا بد، احساسات بخشی جدانشدنی از زندگی ما هستند. آیا به تجربیات عاطفی خود در زندگی اهمیت میدهید؟
آیا برای سلامت جسمانی خود نیز اهمیت قائل هستید؟ ممکن است پاسخ دهید: "معلومه که بله". در واقع ما به طور کلی انگیزه زیادی برای دوری از بیماری، حفظ تحرک بدنی و ارتقای سلامت بدنمان داریم. گویی مغزمان طوری سیمپیچی شده که این کار را برای حفظ بقای خود انجام دهیم.
سؤال دیگری اینجا مطرح میشود: آیا از تأثیر احساساتتان بر سلامت جسمانی آگاهید؟ اگر چنین است، آیا تا به حال تلاش کردهاید کیفیت تجارب احساسی خود را برای بالا بردن سلامت جسمانیتان ارتقا دهید؟ علیرغم اینکه بیشتر ما برای سلامت جسمانی و روانی خود اهمیت قائل هستیم، با این حال نمیدانیم که این جنبهها تا چه حد با هم در ارتباط هستند.
احساسات از جهات مختلفی بر بدن تأثیرگذارند، میتوانند مفید باشند و یا آسیبزا، گذرا یا طولانیمدت. برای مثال در کوتاهمدت، اگر دورهای از استرس بالا را تحمل کرده باشیم ممکن است بیشتر به سرماخوردگی مبتلا شویم. در طولانیمدت، افرادی که هیجانات مثبت بیشتری تجربه میکنند در مقایسه با افرادی که این هیجانات را کمتر تجربه میکنند به طور میانگین بیشتر عمر میکنند. در پژوهشهای متعددی، طیف گستردهای از عوامل مرتبط با احساسات ( به عنوان مثال، عاطفه مثبت و منفی، سرکوب احساسات، برونریزی هیجانات و غیره ) بر روی چگونگی تأثیر این عوامل بر بدن بررسی شده است.
خبرهای خوبی هم در راه است! با شناخت تأثیرات خلق و خو، هیجانات و نحوه مدیریت احساسات بر بدن میتوانیم عواملی را شناسایی کنیم که بر سلامت جسمانیمان تأثیرگذارند. در این راه میتوان از متخصصین سلامت روان کمک گرفت تا بتوانیم الگوهای سالمتری از تجارب احساسیمان را دنبال کنیم که در نهایت زندگی ما را بهبود میبخشند.
شاید عجیب به نظر برسد، اما بخش بزرگی از مشکلات جهان ناشی از پدیدهای غیرمعمول در ذهن است: در ارتباط نبودن با احساسات و لمس نکردن تجارب احساسی.
احساسات قطبنمای زندگی هستند و اگر آنها را تجربه نکرده و شناختی از آنها نداشته باشیم کارکرد زندگیمان مختل میشود.
وقتی برای اولین بار این مفهوم به گوشمان میخورد عجیب و حتی کمی خندهدار به نظر میرسد؛ چطور ممکن است ندانیم چه احساسی داریم!
از دید بیرونی، ما موجوداتی منسجم هستیم، یک نام داریم و به یک بدن تعلق داریم، با این حال حداقل دو بخش متمایز در درون ما وجود دارد: خود تجربهگر و خود مشاهدهگر، گاهی این دو کاملاً همسو هستند، شخصی از ما میپرسد چه احساسی داری و ارتباط این دو بخش به قدری هماهنگ است که به سادگی میتوانیم احساسمان را ببینیم و از آن بگوییم.
گاهی موارد پیچیدهتری هم رخ میدهد، بعد از یک روز کاری طولانی در خانه نشستهایم و این احساس را داریم که همه چیز آرام است، با این حال یک اظهارنظر جزئی از سمت شریک زندگیمان به کلی ما را آشفته میکند و شروع به داد زدن میکنیم، تا جایی که به یک بحران بدل شود.
چرا برای خود مشاهدهگر تحلیل این احساسات دشوار است؟ شاید به این دلیل که ما تحتتأثیر فضای ذهنی در مورد غیرقابل پذیرش بودن برخی احساسات هستیم. برای شناخت بهتر خود ما به سطحی از خودآگاهی، شجاعت و صداقت نیازمندیم. در تمام دوران کودکی ایدههایی از پذیرش یا عدم پذیرش برخی از احساسات به ما القا شده، اینکه پسرها گریه نمیکنند، یا دخترها نباید شجاعت به خرج دهند.گویی دستهبندیهایی برای خود در نظر گرفتهایم، دختر خوب و پسر خوب
زمانی که این احساسات تهدیدکننده به سراغمان میآیند، خود مشاهدهگر کمی ترسیده و عقب مینشیند، به جای اینکه تحلیل دقیقی از احساس را ارائه دهد، بیحس شده و تحلیلی ارائه میدهد که با ایدههای دوران کودکیتان مطابقت بیشتری داشته باشد، "من خسته هستم"، به جای اینکه "من ازت عصبانیام".
با این حال، احساساتی که درک نشدهاند، از بین نمیروند. آنها باقی هستند و نیرویشان را در جهات مختلفی پراکنده میکنند، حسادت خود را به شکل لجبازی نشان میدهد؛ خشم جای خود را به پرخاش میدهد و... این احساسات گاهی خود را کارکرد روزمرهمان هم ابراز میکنند: اعتیاد به الکل، ناتوانی در کار، اعتیاد به کار، وسواسهای پاکیزگی و غیره.
اما چطور میتوان با احساسات در ارتباط بود و آنها را لمس کرد؟
خواندن رمان میتواند نقش زیادی در این فرآیند داشته باشد، یک رماننویس خوب میتواند تجارب احساسی عمیقی در ما بیدار کند و پذیرش این احساسات را در ما تسهیل کند، احساساتی که تا پیش از این برایمان دستنایافتنی و تهدیدکننده بودند.
راه دیگر، این است که مطمئن شویم زمان کافی برای شناخت و مشاهده خود اختصاص میدهیم. شاید شبهنگام و زمانی که سکوت همه جا را فرا گرفته زمان مناسبی باشد تا قلم و کاغذی در دست گرفته و از احساساتی بنویسید که هیچگاه نتوانستند خود را ابراز کنند.
بودن در کنار افرادی که به ما کمک کنند تا احساساتمان را پذیرا باشیم میتواند ما را با احساساتمان آشتی دهد. آنها کسانی هستند که ما به آنها شنونده خوب میگوییم، میتوانند دوست صمیمی باشند و یا درمانگرتان، کسی که حقیقت وجودیتان را بپذیرد و به احساسات سرکوبشدهتان بال و پر دهد.