زیاد شنیدهایم بیاعتنایی به قشقرق کودک یا حتی فرستادن او به اتاقش، به عنوان روشهای مؤثر تربیتی پیشنهاد میشوند. اما چرا بیشتر اوقات این روشها مؤثر نیستند؟
گاهی والدین به قصد اینکه قشقرق در کودک «تشویق» نشود، به آن بیتوجهی میکنند. اما در واقع قشقرق علامتی از ناتوانی کودک در مدیریت آن موقعیت یا احساسات مربوط به آن است.
بیتوجهی شما به قشقرق او، فقط این پیام را میدهد: «وقتی حالت بده و هیجانات شدیدی تجربه میکنی، من نمیتونم تحملت کنم و تو رو بپذیرم.»
شاید بیتوجهی در کوتاهمدت قشقرق را کاهش دهد، اما به معنی کسب توانایی جدیدی در کودک نیست؛ او فقط دیگر از کمکِ شما ناامید شده است.
در بلندمدت، بیتوجهی ناامنی را در کودک افزایش میدهد و به رابطه شما با فرزندتان آسیب میزند.
برخلاف آنچه تصور میکنیم، حضور والد باعث تقویت قشقرق نمیشود، بلکه کودک احساس میکند حتی در اوضاع سخت، والد قادر است به او برای درک آن موقعیت و مدیریت احساسات ناخوشایندش کمک کند.
پیگلت آروم به پو نزدیک شد و زیر لب گفت: پو
پو گفت: بله؟
پیگلت گفت: هیچی؛ فقط میخواستم مطمئن بشم که هستی.
شاید این سناریوی کوتاه برای هر والدی آشنا باشد. همه کودکان به این نوع اطمینان بخشیها نیاز دارند. هربار که کودکان در دنیای بیرون از خود دست به اکتشاف میزنند، مستقلانه کاری انجام میدهند، بازی میکنند، با محیط جدیدی آشنا میشوند و .. نیاز دارند مطمئن باشند که حواسمان به آنها هست، در صورت نیاز به آنها کمک میکنیم و از دیدن و بودن با آنها لذت میبریم.
همین طور نیاز دارند بدانند اگر زمانی احساسی را تجربه کردند که برایشان دشوار بود، میتوانند روی پذیرش و حمایت ما حساب کنند و بدانند کمکشان میکنیم تا احساساتشان را تجربه کنند و آنها را سازمان دهند.
نگارنده متن: خانم روشنک محمدی
با شروع فصل تابستان یکی از مهمترین دغدغههای والدین، مشغول نگهداشتن فرزندان است. در روزهای طولانی، گرم و ملالتآور تابستان، بچهها دائما میگویند حوصلهشان سر رفته و چیزی نیست که با آن سرگرم شوند. والدین هم دائماً برای فراهم کردن فعالیتهای لذتبخش و ثبتنام در کلاسهای گوناگون در تکاپو هستند. اما آیا حوصله سر رفتن، فوایدی هم دارد؟
روانشناسان به تازگی متوجه شدند که "ملالت" تجربه مفیدی برای مغز، رشد خلاقیت و بهرهوری است. اگر منتظر هستید که یک ایده عالی به ذهنتان برسد، شاید بد نباشد اول کمی حوصلهتان سر برود!
"حوصله سر رفتن باعث رشد خلاقیت میشود"
ملالت در ذات خود یعنی «جستجو برای یک عامل محرک، وقتی از شرایط فعلی ناراضی هستیم». وقتی محرک رضایتبخشی در محیط وجود ندارد، مغز شروع به خلق آن میکند. وقتی حوصله فرزندمان سر میرود، ذهن او شروع به پرسه زدن و خیالپردازی میکند که خودش باعث خلق موقعیتهای تازه و تقویت حلمسئله میشود. چنین محرک جالبی در هیچ موقعیت دیگری در اختیار مغز قرار داده نمیشود.
"حوصله سررفتن برای سلامت روان خوب است"
خیالپردازی باعث میشود کودک مهلتی به خود بدهد تا از زندگی روزمره، صفحه نمایشگر موبایل و تلوزیون و فشار درس و مدرسه فاصله بگیرد. یعنی تمام چیزهایی که میتوانند برای سلامت روان مضر باشند. با دور شدن از عادتهای همیشگی، فرصت ارزشمندی برای شارژکردن باتریهای روان درکودکمان فراهم میکنیم.
"حوصله سررفتن باعث رشد عملکردهای اجرایی میشود"
روشهایی که کودک به کار میگیرد تا از حوصله سررفتن در بیاید، مثلاً نقشههایی برای شروع یک پروژه جدید، و برداشتن قدمهایی برای اجرا کردنش، عملکردهای مغزی او را تقویت میکند. این مهارتها بعدا در محیط آموزشی، انجام تکالیف سخت و طولانی، کارهای گروهی و تعاملات اجتماعی کمککننده خواهد بود.
"حوصله سررفتن، تابآوری را افزایش میدهد"
قرار نیست وقتی کاری برای انجام دادن نداریم، به هم بریزیم. درست است که در این حالت، خیلی خوش نمیگذرد، اما تمرین خوبی برای کودک است که بفهمد در موقعیتهای و تجارب ناراحتکنندۀ زندگی و زمانهایی که احساس سرخوردگی میکند، چطور باید احساساتش را مدیریت کند.
بیشترین کمکی که والدین در چنین مواقعی میتوانند به فرزندشان کنند، پیدا کردن استقلال و تقویت احساس عاملیت در آنهاست. با همفکری هم، لیستی از مهارتها، علایق، و چالشهایی جدید برای فرزندتان تهیه کنید و تشویقشان کنید تا قدمهایی برای تحقق آن بردارند. برای کودکان خردسالتر شاید تهیه یک نمودار از فعالیتهای لذتبخش روزانه، کمککنندهتر باشد.
شاید مهمترین نیازی که یک کودک در بدو تولد داشته باشد نیاز به رابطه با یک مراقب است. به دلیل اینکه این نیاز در انسان اهمیت بسیاری دارد؛ هم والدین (پدر و مادر و به خصوص مادر) و هم کودک قبل از این که کودک به دنیا بیاید برای رابطه با هم آماده شده اند و با خود از پیش امکاناتی را دارند، کودک در هنگام ناراحتی گریه میکند و مادر را صدا می زند یا به صدا و چهره مادر در مقایسه با دیگر صداها و چهره ها توجه بیشتری می کند، انگار مادر را از قبل می شناسد. خود مادر نیز در طول دوران بارداری و بلافاصله پس از آن بواسطه هورمون هایی که در بدنش رها می شوند دستخوش تغییرا و تحولاتی می گردد، مثلاً می تواند صدای گریه متفاوت کودک را بشناسد، کدام صدای گریه گرسنگی است؟ کدام برای عوض کردن پوشک و کدام برای دل درد؟ جالب است نه؟ انگار ما از قبل برای اینکه مادر یا یک والد باشیم آماده شده ایم، بله انگار پدر و مادر بودن در ما به صورت غریزی وجود دارد
ریشه توانایی کودک در سروسامان دادن احساسات و تنظیم هیجاناتش به هفتهها و ماههای اولیه تعامل او با والد برمیگردد.
کودک به سادگی با چیزهای ناآشنا در محیط مانند بوها، صداها و جدایی از مراقبش پریشان میشود. برای مثال، کودک در تختش دراز کشیده و شروع به گریه میکند، ذهن و بدنش در تلاشند تا احساسات ناخوشایند را مدیریت کنند. قبل از اینکه مادر سر برسد او هیچ مرجعی برای شناخت این احساسات درونی و آنچه در خارج از او رخ میدهد، ندارد. گویی این احساسات به طور تصادفی و بیاینکه دلیلی در بیرون از او داشته باشند برای او اتفاق افتاده است.
چه چیزی به کودک کمک میکند این احساسات ناخوشایند را سامان بخشد؟
خوشبختانه کودک میتواند بر یک نیروی توانمند در سامان بخشیدن به این احساسات تکیه کند: مراقبش
رشد هیجانی کودک و توانایی او برای مدیریت احساساتش بسیار پیچیده است و در ابتدای تولد، کاملا وابسته به مراقبین است. این فرآیند در بیشتر موارد یک فرآیند غریزی است و بدون تلاش آگاهانهای انجام میشود.
مادر در ابتدا متوجه این وضعیت میشود و حالت درونی کودک را درک میکند (چیزی که درون ذهن او است) ، او سپس این حالتهای ذهنی را به یک محرک بیرونی نسبت میدهد (چیزی که بیرون ذهن او است)
به طور مثال: "مامان باید پوشک خیستو عوض کنه؟ مثل اینکه برات راحت نیست"
در این جمله ساده مادر به کودک میفهماند که حالت ذهنیاش را درک کرده، حالت ذهنی که دارای افکار و احساساتی است.
هربار که احساسات درونی کودکتان را به دنیای خارج او متصل میکنید، کودک شروع به درک کارکرد دنیای بیرونی و درونی میکند.
وقتی با کلمات برای او بیان میکنید که چه چیزی درونش میگذرد به او کمک میکنید تا خودش، شما و دنیای بیرون را بیشتر بفهمد و به تدریج توانایی تنظیم هیجاناتش را خود به دست آورد.
کودک در دومین سال زندگی، در وضعیتی ایستاده، دیدگاهی جدید و متفاوت در مورد دنیا کسب میکند. از آنجا که او اکنون میتواند از زبان نیز استفاده کند، قادر است تا حرف خود را بهنحوی متمایز بفهماند، و خواستهها و هیجاناتش را توصیف کرده و نشان دهد. او میتواند احساسات و تجربههای درونیاش را از طریق بازی و به نحوی نمادین ابراز کند. کودک در این زمان به واسطهی ظرفیتهای جدید جسمانی و روانشناختی خود به استقلال دست مییابد و میتواند کارها را خودش انجام دهد: او اکنون «نوپا» شده است.
او که تا اینجا با سینهخیز رفتن، مهارتهای حرکتی بسیاری را کسب کرده است، اکنون یاد میگیرد بایستد و راه برود. با این حال، زمان این تغییرات تحولی ممکن است از کودکی به کودک دیگر متفاوت باشد. مشاهدهی هر کودکی که بهشیوهی منحصر به فرد خود در حال تسلط یافتن بر این چالش تحولی است، میتواند جالب باشد. برخی کودکان در یازده ماهگی میتوانند راه بروند، کودکان دیگر در هجده تا بیستودو ماهگی. در همین راستا، بعضی از والدین وقتی میبینند که فرزندشان تا تولد یک سالگیاش تلاشی برای ایستادن نمیکند، نگران میشوند. اما اگر کودک فعال، بادقت، و در حال حرکت است، دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. ممکن است او از طریق انواع اصوات خود را ابزار کند و هنوز روی چهار دست و پا حرکت کند، ممکن چیزهایی که میشنود را بفهمد و اشیاء را نزد خود بیاورد، اما چند ماه بعد ایستادن را آغاز کند.
منبع: کتاب «کودکان خردسال و والدین آنها: دیدگاهی برگرفته از مشاهدهی روانکاوانهی شیرخوار» نوشتهی گرتراود دیم-ویله و ترجمهی آناهیتا گنجوی
نگارنده متن: خانم نجمه زیودار
وقتی ما به عنوان والد تصور میکنیم نقشمان این است که کاری کنیم فرزندمان همیشه خوشحال باشد، هر بار که او غمگین یا عصبانی شود، ما احساس میکنیم که در ایفای درست نقش خود شکست خوردهایم.
ولی زمانیکه ما باور داریم وظیفه ما به عنوان یک والد پرورش و داشتن یک کودک واقعی است، آنوقت نسبت به تمام تجربههای هیجانی او گشوده و باز میشویم و به او اجازه میدهیم به عنوان یک انسان واقعی، تمام هیجانات انسانی را اعم از منفی و مثبت تجربه کند و این یعنی اصالت. در این حالت ما فرزندمان را وادار نمیکنیم که تنها احساسات خاصی را تجربه کند و احساسات دیگر، به ویژه احساسات منفی خود را سرکوب نماید.
یا در واقع ما او را مجبور نمیکنیم به شیوهای از پیش تعیین شده و بر مبنای امیال درونی ما، دنیای بیرونی را تجربه کند و به جای هیجانات واقعی، آن چیزی را تجربه کند که ما میخواهیم و یا باعث میشود ما حال بهتری داشته باشیم.
من میخواستم پدر و مادر خوبی باشم، بهتر از والدین خودم، ولی با همه تلاشی که کردم نتیجه کارم اونی نبود که می خواستم.
گاهی تجارب قبلی ما با والدین خودمان، انگیزه مهمی برای تغییر در سبک والدگری است. ما می خواهیم از والدین خود بهتر باشیم یا اشتباهاتی که گمان می کنیم به ما آسیب زده اند را تکرار نکنیم ولی بسیاری از اوقات در این مسیر ناموفق هستیم. مشکل کجاست
زمانیکه تجربیات تلخ و منفی گذشته به شکل مناسبی پردازش نشده و ما را به صورت هشیار و ناهشیار همچنان درگیر خود و دل مشغول نگه می دارند، تغییر سخت و گاه ناممکن و یا در مسیر نادرست قرار می گیرد.
غیر ممکن است یک مادر در تمام زمانها قادر باشد نزدیک و در دسترس کودکش باشد؛ که البته ما به والدی نیاز داریم که نسبت زمانهایی که این ویژگیها را دارد به زمانهایی که نمیتواند این نقش را به خوبی بازی کند بیشتر باشد: این برای ایمنی یک کودک کافی است و برای یک والد به اندازه کافی خوب. حتماً به خاطر دارید که اگر چنین والدی هم میتوانست وجود داشته باشد به رشد کودک کمکی نمیکرد.
خطاهای والدگری و اشتباهات سهوی ناشی از آن بخش جدایی ناپذیر پدر و مادر بودن هستند و بخش ضروری از رشد کودک. چون کودک بواسطه این خطاها یاد میگیرد که دنیای بیرون همیشه آن چیزی نیست که او دوست دارد باشد و بتواند از این راه مهارتهایی را در خود بوجود آورد. فقط حتماً موافقید که این اشتباهاتِ سهوی باید ترمیم و جبران شوند و میزان آنها نباید نسبت به زمانهایی که ما رفتارهای درست انجام میدهیم بیشتر باشد.
پدر و مادر بودن یکی از بهترین تجارب زندگی است و در عین حال میتواند سردرگمی و پیچیدگیهایی با خود به همراه داشته باشد. هیجانهای منفی که گاه مدیریتکردنشان دشوار است و میتواند تعاملات را دچار مشکل سازد.
آیا تا بحال به داستانی که در پس رفتار کودکتان است فکر کردهاید؟ اینکه چه چیزی در ذهن او میگذرد و چطور تبدیل به رفتاری میشود که برایتان قابل مشاهده است؟
والدگری تأملی نظریهای در مورد فرزندپروری است که توسط پیتر فوناگی و همکارانش ارائه شده است و به نقش ظرفیتی انسانی و تأملی میپردازد که قادر است درک رفتارهای خود و فرزندمان را برای ما ممکن سازد.
والدین تأملکننده، تنها بر رفتار بیرونی فرزندشان توجه نمیکنند بلکه تمرکز آنها بر فرزندشان به عنوان ذهنی مستقل و جدا از خود است.
آنها متوجه این موضوع هستند که تجربه فرزندشان میتواند بسیار متفاوت از تجربه آنها باشد.
والدین تأملکننده به جای واکنش صرف بر رفتار، به داستان درونی ورای رفتار فرزندشان پاسخ میدهند
آنها با افکار و احساسات خود بیشتر در تماس هستند و میتوانند درک کنند که هیجانهای خودشان چطور بر تعاملات والد-فرزندی تأثیرگذار است.