پدران نقش منحصربهفردی در حمایت از جهان هیجانی کودک بازی میکنند. آنها فقط نانآور خانه نیستند، بلکه سلامت کلی اجتماعی، هیجانی و هوشی را برای کودک فراهم میآورند. تحقیقات نشان داده است که درگیری صحیح پدر در پرورش فرزند، باعث میشود که مشکلات رفتاری و روانشناختی و خطر بزهکاری در آینده، در کودک کاهش و هوش تعاملی کودک در موقعیتهای اجتماعی افزایش یابد. با توجه به اینکه دلبستگی سازهایست که بر اساس تعاملات کودک با مراقبین شکل میگیرد، هر دوی مراقبین (مادر/پدر) با رفتارهای خود میتوانند حالت «بهشت امن» را برای پاسخگویی به نیازهای کودکشان فراهم کنند. کودک از طریق تکرار .الگوهای رفتاری که از مراقبین میبیند، یاد میگیرد که چه انتظاری باید داشته باشد و رفتارش را بر آن اساس تطبیق میدهد.
زمانی که از رابطه دلبستگی بین پدر و کودک صحبت میکنیم، سبک دلبستگی خود پدر که از تجارب زندگیش شکل گرفته نیز مورد توجه قرار میگیرد. پدری که سبک دلبستگی امن دارد، به همسرش و پاسخگویی او به کودک، اعتماد دارد و با نزدیکی و ایجاد مسئولیت متقابل، سعی میکند عوامل اضطرابی و خطرات محیطی را به صورت سازندهای کاهش دهد. همچنین، این پدران تصویر مثبتتری از خود در نقش پدری و از تعامل با فرزندشان دارند و همین تصویر، باعث بروز رفتارهای سالمتری در هنگام مراقبت از کودک میشود. از آنجایی که عموما پدران وقت بیشتری را در تعاملات با نوزادشان برای بازی کردن (نسبت به نقش تغذیهکننده مادر) میگذرانند، در کودک، الگوهایی را «راهاندازی» میکند که باعث ارضای حس نیاز به غلبه بر موانع و تقویت اعتماد به نفس برای ورود به چالشهایی میشود که میداند در صورت بروز خطر، از طرف پدر مراقت خواهد شد.
این الگو در کنار الگوی حمایتمدار مادر که بیشتر برای آرام کردن کودک حضور دارد، حالت اکتشافیتری دارد. اگر کودک احساس امنیت کند، از پایگاه حمایتی پدر برای کاوش جهان استفاده خواهد کرد. این تجارب، بعدها در نگاه کودک به خود، در محیطهای اجتماعی تاثیرگذار خواهد بود.
در مورد بلوغ جسمانی همه چیز واضح است؛ ما میتوانیم تشخیص دهیم که یک فرد به میزانی از رشد جسمانی دست یافته و انتظارات و سطح توقعمان را بر آن اساس تنظیم کنیم. در مورد بلوغ عاطفی چنین سطح از شناختی وجود ندارد، عدم بلوغ هیجانی ممکن است در همه ابعاد زندگی بزرگسالانه و با هر سطح از تحصیل و موقعیت اجتماعی دیده شود. ممکن است مدت زیادی در یک زندگی مشترک و یا رابطه کاری باشیم و سپس متوجه شویم که با نقصهایی در عواطف و هیجانات در خود و یا دیگری روبرو هستیم، در اینجا مواردی را برایتان آوردیم که افراد با عدم بلوغ هیجانی در مکالمات بسیار به کار برده و به منزله زنگ هشداری است که باید به آن توجه شود:
"خیلی نمیتونم با خودم به تنهایی وقت بگذرونم"
یکی از تمایزات اصلی بین بلوغ و عدم بلوغ هیجانی و عاطفی توانایی تنها بودن است، یک فرد بالغ میتواند در تنهایی احساساتش را بررسی کند، حتی اگر این احساسات دشوار و ناخوشایند باشند. آنها میتوانند با خشم خود در تنهایی کنار بیایند و دائماً به دنبال فرد دیگری نیستند تا مانع ارتباط بلافصل با احساساتشان شود.
"خیلی چیزی از دوران کودکیم به خاطر ندارم"
افراد بسیار کمی یافت میشوند که اتفاقات دشوار در کودکی آنها رخ نداده باشد. مهم نیست که فرد حتما دوران کودکی کاملاً خوب و شادی داشته باشد (تقریباً هیچ کسی روی کره زمین چنین تجربهای را نداشته است) بلکه یک فرد باید بینشی در مورد آن دوران با جنبههای خوب و بد آن داشته باشد. عدم توانایی در به یادآوری گذشته به این معنا نیست که حتما دوران بینقصی بوده و یا شاید مربوط به مدتهای خیلی قبل است، بلکه بدین معناست که هنوز پردازشی در مورد خاطرات آن دوران صورت نگرفته است.
"قبلاً هیچوقت در موردش فکر نکردم"
افرادی که مشکلاتی در زمینه بلوغ هیجانی داشته باشند دشواری زیادی در مکالماتی که لازم باشد از غم، اندوه، علاقه، تاریخچه و احساسات خود بگویند دارند، اینکه چرا آخرین رابطهشان از هم پاشید؟ کار معنادار برای آنها چه کاری است؟ در نوجوانی بیشتر از چه چیزی پشیمان هستند؟، در چنین مکالماتی معمولاً پاسخ به این سؤال " تا حالا بهش فکر نکردم" است، میتوان در نظر گرفت که اجتناب از احساسات که یکی از مشخصههای عدم بلوغ عاطفی است زنگ خطری برای ما است مبنی بر اینکه مشکلی نیاز به بررسی دارد.
"همه چیز خوبه ، تماماً خوب "
اینطور نیست که فردی که از نظر هیجانی بالغ نباشد نمیتواند حال خوبی داشته باشد بلکه میتوان گفت که چنین شخصی سرسختانه مانع از حال بد میشود، از نظر آنها همه چیز خوشایند است(والدین، کار، رابطه دوستی، آرزوها، زندگی مشترک) به این دلیل که آنها ظرفیت لازم برای مواجهه با هرچیزی که واقعیتر باشد و از خوب بودن فاصله بگیرد، ندارند.
"اینها حرفای بیمعنا و بی سرو ته روانشناسانه هست"
به محض اینکه مکالمهای یکپارچگی هیجانی آنها را به خطر بیندازد، فردی که از نظر هیجانی بالغ نباشد سریعاً مکالمه را با این عنوان که پیچیده و بیمعناست قطع میکند. آنها سادهانگارانه موافق این نظر هستند که ریشه مشکلات ما این است که بیش از حد به آنها فکر میکنیم، چنین بینشی باعث میشود به یک فرد مضطرب توصیه کنند که "خودت رو جمعوجور کن" یا اینکه ادعا کنند که بیشتر مشکلات روانی به خاطر بیرون از خانه نرفتن است. و البته هیچیک از این توصیهها از اعتماد به نفس ناشی نمیشود بلکه گویی روشی برای گرفتن گوش خود و گفتن "نه" به حقایقی است که آنها را آزار میدهد.
بخش بزرگی از ارزشمندی زندگی به هیجاناتی برمیگردد که روزانه آنها را تجربه میکنیم، گاه از آن لذت میبریم و گاه برایمان ناخوشایند است.
به احساس شادی درونیای فکر کنید که با دیدن لبخند عزیزانتان به شما دست میدهد. غافلگیری خوشایندی را تصور کنید که با دیدن رنگینکمان بعد از یک روز بارانی تجربه میکنید یا رضایت خاطری که بعد از نوازش گربهای بیپناه احساس میکنید.
حتی احساسات به اصطلاح "منفی" هم میتوانند جذابیتهای خاص خود را داشته باشند و یا حداقل میتوانند زندگی را برایمان امنتر کنند. به خشمی فکر کنید که اجازه نداد فردی به توهینهایش ادامه دهد، به غم بیمار شدن پدرتان که باعث شد از او مراقبت کنید و.... خوب یا بد، احساسات بخشی جدانشدنی از زندگی ما هستند. آیا به تجربیات عاطفی خود در زندگی اهمیت میدهید؟
آیا برای سلامت جسمانی خود نیز اهمیت قائل هستید؟ ممکن است پاسخ دهید: "معلومه که بله". در واقع ما به طور کلی انگیزه زیادی برای دوری از بیماری، حفظ تحرک بدنی و ارتقای سلامت بدنمان داریم. گویی مغزمان طوری سیمپیچی شده که این کار را برای حفظ بقای خود انجام دهیم.
سؤال دیگری اینجا مطرح میشود: آیا از تأثیر احساساتتان بر سلامت جسمانی آگاهید؟ اگر چنین است، آیا تا به حال تلاش کردهاید کیفیت تجارب احساسی خود را برای بالا بردن سلامت جسمانیتان ارتقا دهید؟ علیرغم اینکه بیشتر ما برای سلامت جسمانی و روانی خود اهمیت قائل هستیم، با این حال نمیدانیم که این جنبهها تا چه حد با هم در ارتباط هستند.
احساسات از جهات مختلفی بر بدن تأثیرگذارند، میتوانند مفید باشند و یا آسیبزا، گذرا یا طولانیمدت. برای مثال در کوتاهمدت، اگر دورهای از استرس بالا را تحمل کرده باشیم ممکن است بیشتر به سرماخوردگی مبتلا شویم. در طولانیمدت، افرادی که هیجانات مثبت بیشتری تجربه میکنند در مقایسه با افرادی که این هیجانات را کمتر تجربه میکنند به طور میانگین بیشتر عمر میکنند. در پژوهشهای متعددی، طیف گستردهای از عوامل مرتبط با احساسات ( به عنوان مثال، عاطفه مثبت و منفی، سرکوب احساسات، برونریزی هیجانات و غیره ) بر روی چگونگی تأثیر این عوامل بر بدن بررسی شده است.
خبرهای خوبی هم در راه است! با شناخت تأثیرات خلق و خو، هیجانات و نحوه مدیریت احساسات بر بدن میتوانیم عواملی را شناسایی کنیم که بر سلامت جسمانیمان تأثیرگذارند. در این راه میتوان از متخصصین سلامت روان کمک گرفت تا بتوانیم الگوهای سالمتری از تجارب احساسیمان را دنبال کنیم که در نهایت زندگی ما را بهبود میبخشند.
گاه افراد با ناامیدی و درماندگی به رواندرمانی مراجعه میکنند. این ناامیدی قابلدرک است. آنها ممکن است برای سالها و گاه دههها از افسردگی رنج بردهاند. خیلی از درمانها را امتحان کردهاند. داروهای زیادی استفاده کردهاند که یا مؤثر نبوده و یا عوارض جانبی غیرقابلتحملی داشته است. با این حال دلایل علمی برای التیام این رنج گاه طاقتفرسا وجود دارد که در ادامه به سه دلیل مهم اشاره میکنیم:
- مغز ما میتواند در طول زندگی تغییر کند
پژوهشها نشان میدهد که ارتباطات مغزی میتواند در هر سنی دوباره از نو تغییر پیدا کنند. نورمن دویج میگوید "مغز پیچیدهتر از آن است که روزی تصور میکردیم، ماهیت مغز برای کمک به ما در درک و پذیرش جهان بیرونی بسیار پیشرفته است، طبیعت به ما مغزی داده که با تغییر خود در یک دنیای در حال تغییر به بقا ادامه میدهد". تغییر مغز میتواند به شیوههای متفاوتی رخ دهد. رواندرمانی میتواند ارتباطات مغزی را تغییر دهد. همچنین میتوان با تمرکز بر احساسات جسمی مرتبط با احساسات مغز را تحریک کرد.
2. قدرت دگرگونکننده هیجانهای اصلی
حوادث آسیبزا میتواند منجر به بروز احساسات پردازشنشده و مدفونی گردد که تا مدتها در بدن به حیات ادامه میدهند و بر ذهن تأثیرات مخربی میگذارند، تأثیراتی که علائمی مانند افسردگی را ایجاد میکنند. خوشبختانه این هیجانها میتوانند با شیوههایی رها گردند. وقتی فضای امنی وجود داشته باشد که به ما اجازه دهد این هیجانها را شناخته، نامگذاری کرده و کاملاً پردازش کنیم، تجربه دگرگونکنندهای خواهیم داشت. پردازش هیجانها از طریق بدن، جایی که در آن زیست میکنند، یک تجربه عمیقاً التیامبخش است.
- نوع خاصی از رابطهها بهبودیبخش هستند
پژوهشهای نوزاد-مادر، مطالعات دلبستگی و عصبشناسی بینفردی نشان میدهد که ما انسانها تا چه حد نسبت به یکدیگر حساس، در ارتباط و همکوک هستیم. گویی برای ارتباط با یکدیگر طراحی شدهایم. ارتباط و انزوا میتواند ما را دچار تغییراتی کند.
دیانا فوشا، تروما را به عنوان تجربه احساسات طاقتفرسا در تنهایی کامل توصیف میکند. وقتی افرادی را بیابیم که تنهایی ما را بپوشانند، منبعی برای بهبود یافتهایم.
اگر پردازش عمیق هیجانی در حضور یک دیگری مراقب و یک محیط امن صورت گیرد، چه یک درمانگر، مشاور، یک دوست و یا عضو خانواده باشد، ما تجربه مثبتی خواهیم داشت و این تجربه عمیقاً متحولکننده است.
بهبود افسردگی یک فرآیند طولانیمدت است که به زمان و تلاش نیاز دارد. اما این بهبود به دلیل ویژگی نوروپلاستیسیتی مغز، توانایی ما برای کار دوباره با هیجانهای قدیمی و حضور انسانهای دوستداشتنی که میخواهند با ما بوده و در این سفر بهبودی همراهمان باشند، امکانپذیر است. هیچگاه امید خود را از دست ندهید.
بزرگترین اشتباهی که ما در برخورد با هیجانات منفی شدید همچون اضطراب و خشم مرتکب میشویم سعی در نادیده گرفتن و پسزدن آن است. به کودکی که از چیزی ترسیده یا به کمک نیاز دارد، فکر کنید
"معمولا کودک به سمت مراقب میرود، گریه میکند، گاهی به طور فیزیکی ضربه میزند و واکنش های مختلف نشان میدهد که حتی گاهی تا حدی پرخاشگرانه است"
وقتی که شما هیجان منفی او را انکار کنید، او را بخاطر داشتن این هیجانها و رفتارها شرمنده سازید یا به او پشت کرده و نادیده اش بگیرید، چه اتفاقی میافتد؟ احتمالا اوضاع خیلی بدتر میشود.
در واقع جریان این است که آنچه ما در برابر آن مقاومت میکنیم یا تلاش داریم آن را نادیده گرفته و انکار کنیم، از بین نمیرود و پابرجاست. وقتی ما سعی میکنیم هیجان منفی کودک را از خود دور کنیم ، با شدت بیشتری برمی گردد. آنچه که دلمان نمیخواهد ببینیم، " فقط بزرگ و بزرگتر میشود تا زمانی که دیدن آنها اجتناب ناپذیر میشود.
اما میتوان به این موقعیت به طور متفاوتی نگاه کرد و پاسخ داد. این بار کمی مکث کنید. روی زانو بنشینید تا روبروی او باشید و به چشمانش نگاه کنید و بگویید: "به نظر میرسه تو به چیزی نیاز داری؛ من اینجام تا به تو کمک کنم.
قطعا این کار آسان نیست ولی پاسخی است که موجب تغییر روابط میشود.
گاهی کودک در زمان تجربه هیجان منفی فقط میخواهد شنیده شود. پس شما هم نترسید و به او گوش فرا دهید. هیجانات منفی شاید در ظاهر ترسناک باشند ولی در واقع اینطور نیستند. آنها برای هر انسانی لازم هستند و بخشی از خود حقیقی ما هستند. آنچه خطرناک و ترسناک است، سرکوب و نادیده گرفتن این هیجانات است.
وقتی فرزند شما هیجان منفی شدیدی را تجربه میکند، با رفتارها منفی به شما این پیام را میدهد که به حمایت شما نیاز دارد، رفتار شما هم باید این پیام را به او منتقل کند که:
من با عشق اینجا هستم و هوای تورا دارم و بهت کمک میکنم.
برانگیختگی به احساس فاعلی گوش به زنگ بودن، به همراه واکنشهای فیزیولوژیک تپش قلب، نفس نفس زدن و تنش جسمانی اشاره دارد.
چنانچه برانگیختگی بدون هیچ تسکینی همچنان افزایش یابد، تبدیل به احساس بیزاری شده و نوزاد را درمانده میکند. در این زمان نوزاد نشانههای درماندگی را نشان میدهد و به سمت مراقب میرود. در دلبستگی ایمن، نوزاد قادر است از مادر برای تنظیم درماندگی خویش کمک بگیرد. ظرفیت مادر برای تشخیص درست عواطف کودک و آرامش دادن به او، به نوزاد کمک میکند تا برانگیختگیاش را تعدیل نماید.
بسیاری از ما از اینکه نمیتوانیم در مواقع درست نه بگوییم، از حق خودمان دفاع کنیم یا از حریم خود محافظت کنیم؛ شکایت داریم. اما چرا؟!
ریشه این اتفاق را بهتر است در گذشتهای دور جستجو کنید، در سنین حدود سه سالگی که اوج لجبازی کودکی را داشتید. کودکان در یک بازه سنی که معمولا از ۳ سالگی شروع و تا ۵ سالگی ادامه میابد لجباز و خودخواه میشوند، گاهی قوانین را به هم میزنند، حتی ممکن است به نظر برسد که میخواهند به عمد دیگران را عصبانی کنند. اما این سن دقیقا زمانیست که بچهها یاد میگیرند که چطور به خود و خواستههایشان احترام بگذارند، نه بگویند و حریم خودشان را مشخص کنند. اگرچه اوایل این کار را بسیار ناشیانه و حتی غیر منطقی انجام میدهند. مانند هر مهارتی این مهارت نیز آموختنیست. اگر تصور کنید که او از لجبازی برای قدرتنمایی استفاده میکند ممکن است با او در جنگ قدرت قرار بگیرید. برد و باخت در این جنگ مهم نیست، چون در هر صورت کودکتان این مهارت را به درستی نمیآموزد، بلکه این تصویر در او شکل میگیرد که یا باید مطیع دیگران باشد یا اجازه دارد بیش از اندازه به دیگران زور بگوید و قلدری کند. این نکته را به یاد داشته باشید که فرزندتان در حال تمرین یک مهارت است نه تمرین آسیب زدن به شما. بنابراین به او کمک کنید این مهارت را درست یاد بگیرد. برای مثال اگر دوست ندارد اسباب بازیش را شریک شود، به جای فشار برای بخشنده بودن، میتوانید ذهن او را در برابر موضع خودش و دوستش روشن کنید و اجازه دهید خودش انتخاب کند:
سر این تفنگ آبپاش دعوا شده؟ واقعا هم جالبه. خب یکی بیشتر هم ازش نداریم، هم تو اینو میخوای هم دوستت. فکر کنم بازی باهاش خیلی کیف میده، واسه همین انقدر هر دوتون دوست دارین داشته باشینش. یکم فکر کنین ببینین میشه یه کاری کنین که به هر دوتون خوش بگذره؟!
انتخاب بچهها هرچه که باشد، آنها دراین مکالمه چیزی بسیار بیشتر از لذت بازی را آموختهاند :"احترام توامان به خود و دیگری"!!
نگارنده متن: خانم آذین ناطقیان
احساسات بخش مهمی از زندگی ما هستند. اما در مورد این نیروهای هیجانی که قدرت زیادی برای رشد و یا سرکوب ما دارند آموزش کمی به ما داده شده است. دانستن برخی موارد در مورد اهمیت احساسات به ما کمک میکند
۱.داشتن احساسات شما را ضعیف نمیکند. مغز شما به درستی کار میکند. احساسات شما واقعیت انسان بودن شما را خاطر نشان میکند. مغز همه افراد برای تجربه خشم، غم، ترس، انزجار، شادی، هیجان و...طراحی شده است.احساسات اصیل به ما کمک میکنند بقا پیدا کنیم. به عنوان مثال، ترس ما را از خطر دور میکند. زمانی که احساسات اصیلمان مورد قضاوت، شرمساری یا طرد شدن قرار بگیرند دچار اضطراب، ناامنی یا افسردگی خواهیم شد.
۲. احساسات اصیل به ما احساس زنده بودن و انسان بودن میدهند. این احساسات انرژی روانی ما را تأمین میکنند. افکار ما راکد است. این احساسات اصیل ما هستند که به تجربیات زندگی رنگ و بوی میبخشند. احساسات به بدن ما انرژی میبخشند و آن را به جنبش درمیآورند. به عنوان مثال، خشم بدن ما را برای مبارزه آماده میکند تا به ما کمک کند از یک حمله جان سالم به در ببریم. انزجار، با رفلکس تهوع، ما را وادار میکند چیزی سمی را دفع کنیم و از ما در برابر مواد غذایی سمی و افراد سمی محافظت میکند. زمانی که غم و اندوهی را به دنبال از دست دادن فردی بااهمیت احساس میکنیم، به دنبال آرامش و ارتباط میگردیم و به آن پاسخ دهیم تا التیام پیدا کنیم.
۳. گاهی جامعه و خانواده با پیامهایی آشکار و یا نامحسوس به ما یاد میدهند احساسات را نادیده بگیریم، بیاعتبار یا دفن و گاه سرکوب کنیم. این عواقب زیادی برای سلامت روان ما در پی دارد. برای سالهای متمادی، جامعه ما را به این باور رسانده که میتوانیم «ذهنی فراتر از ماده و جسم» داشته باشیم بدون اینکه واقعاً نقش و زیستشناسی احساسات را درک کنیم. اضطراب، افسردگی و بسیاری از اختلالات روانی، ناشی از مسدود شدن احساسات هستند. وقتی این احساسات به قدری دردناک باشند که نتوان آنها را به تنهایی تحمل کرد، ذهن و بدن ما راهبردهای مختلفی را برای سرکوب این احساسات به کار میگیرد. و زمانی ما جریان این احساسات را مسدود کنیم، از سرزندگی و انرژی که میتواند زندگی را برایمان بهتر کند، تهی میشویم.
۴. ما میتوانیم یاد بگیریم که احساسات خود را به صورت درونی پردازش و به آن اعتبار ببخشیم و سپس فکر کنیم که چگونه آنها را به بهترین شکل بیان کنیم. زمانی که دریابیم در پس اضطراب ما، ترس، غم، هیجان و شادی پنهان شده است، اضطراب به میزان قابلتوجهی کاهش پیدا میکند و میتوانیم با احساسات زیربنایی به طور مؤثرتری برخورد کنیم. به عنوان مثال، اگر احساس کنیم شخص دیگری بر مرزهای ما پا گذاشته است میتوانیم خشم خود را پردازش کرده و از آن برای ابراز خواستهها و نیازهایمان استفاده کنیم و یا تصمیم بگیریم که در لحظه دست به کاری نزنیم.
تجربه احساسات اصیل به ما کمک میکند با خود واقعیمان بیشتر در ارتباط باشیم، ذهن ما به بدنمان متصلتر میشود و انسجام بیشتری در خود احساس میکنیم، در واقع یکپارچهتر میشویم. این احساسات بیانگر نیازهای اصیل ما هستند. آنها به ما نشان میدهند چه کسی هستیم و چگونه تحت تأثیر تاریخچه زندگی خود قرار گرفتهایم. آنها در واقع مانند قطبنمایی ما را در زندگی هدایت میکنند.
بسیاری والدین نگران این موضوعاند که کودکشان به علت این همهگیری، عقب نمانده باشد و اینکه آیا کودکشان میتواند خود را به سطح رشد مورد انتظار سنیش برسانند؟ این موضوع قابل پیشبینی نیست. ما امیدوار میمانیم که کنجکاوی ذاتی کودکان، انگیزه و تابآوری آنها، این امر را تحقق ببخشد و به رشد عادی خود بازگردند. تا آن زمان برای کمک به غنیسازی رشد کودکتان، با او کتاب بخوانید و راههایی جدید برای در کنار هم ماندن و یادگیری پیدا کنید. با هم فکر کنید و در مورد آنچه در جهان بیرون رخ میدهد صحبت کنید. با هم بازی کنید و تلاش کنید تا در کنار هم رشد کردن را یاد بگیرید. همیشه به یاد داشته باشید بزرگترین کاری که میتوانید برای کودکتان بکنید، فراهم کردن محیطی برای عشق و مراقبت از آنهاست. محیطی غنی از عشق، همیشه فرصتی برای جوانهزدن و شکوفایی به همراه خواهد آورد.
شرم هیجانی است که به منظور بازداری تکانهها و ابراز ناخواسته خود اصیل ما به وجود آمده است. این هیجان قدرتمند ما را با جامعه، همسالان، خانواده و هر گروه دیگری که میخواهیم به آن تعلق داشته باشیم، تطبیق میدهد.
شرم سالم اطمینان حاصل میکند که ما بیش از اندازه حریص، پرخاشگر، سوءاستفادهکننده و یا نادیدهانگار نباشیم. در واقع به ما انگیزه میدهد که انسانهای خوبی در گروه و جامعه باشیم. وقتی مطابق با ارزشهای گروه عمل میکنیم احساس خوبی داریم و وقتی این کار را نمیکنیم ترس از بازخواست شدن، نفی شدن و درد شرم داریم.
شرم سمی نشانهای از یک محیط سمی است که در آن ما باورهای منفی نظیر "من بد هستم"، "به اندازه کافی خوب نیستم" و " دوستداشتنی نیستم" را در خود پرورش میدهیم.
شرم سمی برای بقای گونههای ما ضروری نیست. در واقع ما بدون آن وضعیت بهتری خواهیم داشت. اما متأسفانه وجود دارد. شرم سمی عامل اصلی بسیاری از رنجهای فردی و جمعی، تکانههای خودتخریبگر درونی و تعارضات رابطهای است و منجر به افسردگی، اعتیاد، اختلالات خوردن، اختلالات شخصیت و پرخاشگری میشود. این شرم زمینه کمالگرایی، تحقیر خود، تکبر و خودبزرگپنداری است- همه دفاعهایی که در برابر ناامنی حاصل از شرم به کار گرفته میشود.
وقتی شرمگین هستیم، نمیتوانیم خود واقعیمان را به نمایش بگذاریم. شرم ما به ما میگوید که چیزی را پنهان کنیم چون پراز نقص، معیوب یا متفاوت جلوه خواهیم کرد و اگر کسی پی به وجود حقیقی ما ببرد، طرد خواهیم شد.
شرم سمی باید درک شده و سپس ترمیم یابد تا سلامت فردی و جمعی ما به تبع آن بهبود یابد. در ادامه 5 نکته مهم در مورد این احساس گفته شده است:
1.همه ما آن را داریم
هیچکدام از ما از احساس شرم در امان نمانده است. در زمانهای مختلف ما ممکن است مورد انتقاد قرار گرفته، طرد یا نادیده گرفته شده باشیم. و گاه شرم شخص آسیبزننده را با خود به همراه داریم. با این حال شرم سمی عمیقاً میتواند عزتنفس ما را خدشهدار کرده و بر جنبههای مختلف سلامت روان اثرگذار باشد.
2.هیچکس نمیخواهد در مورد شرم صحبت کند
صحبت در مورد شرم راحت نیست حتی میتواند شرمساری بیشتری را موجب شود. با این حال صحبت در مورد آن در یک فضای امن و بیقضاوت میتواند تجارب مثبتی را به همراه داشته باشد، تجاربی که گاه احساس شرم را در درونمان کمرنگتر میکند.
- ما با احساسات بدی نسبت به خود متولد نشدهایم، شرمساری نشانهای از محیط ماست
شاید به عنوان بزرگسال به یاد نیاوریم که این شرم سمی چگونه در ما ایجاد شده است. با این حال باید بدانیم که اگر نیازهای ما به عشق، مراقبت و پذیرش به طور مدام با بیتوجهی، غفلت و تحقیر روبرو شود ما دچار شرم سمی میشویم.
- تجربه شرم دردناک است
تکامل هوشمند است، احساس شرم را چنان طراحی کرده که ما برای جلوگیری از آن تقریباً هرکاری میکنیم. چه چیز دیگری میتواند باعث شود که ما نیازهای خودخواهانه خود را برای انطباق با نیازهای دیگران کنار بگذاریم؟ دفاعهایی مانند کنارهگیری، پرخاشگری، کار زیاد، اعتیاد و وسواس ما را از احساس غیرقابل تحمل شرم میرهاند و در عوض رنجهای دیگری بر ما تحمیل میکند.
5.رهایی از شرم ممکن است
وقتی تحتتأثیر شرم قرار میگیریم باید آن را به رسمیت بشناسیم. برای اینکه از این احساس رهایی یابیم باید خودمان را از آنچه که شرم سعی دارد به ما بقبولاند جدا کنیم. باید باورهای شرمگینکننده خود را طوری ببینیم گویی جدا از ما هستند، وقتی تا حدی این جدایی رخ داد میتوان با کنجکاوی و شفقت با خود ارتباط برقرار کنیم. وقتی با خود اصیل خود ارتباط برقرار کردیم دیگر به راحتی تحتتأثیر شرم خود قرار نمیگیریم
گاهی اجتناب از احساسات دشوارتان میتواند برگرفته از الگویی باشد که به شکل عادت درآمده است. گاه حتی از این اجتناب کردن آگاه هم نیستید، با این حال گوش ندادن و توجه نکردن به احساسات ناراحتکنندهتان میتواند پیامدهای نامطلوبی به همراه داشته باشد. کریستوفر گرمر، نویسنده کتاب "مسیر آگاهانه به سوی خود" به الگوهایی اشاره میکند که هنگام تجربه هیجانات دشوار در افراد نمایان میشود: "من این احساس رو دوست ندارم" "کاش این احساس رو نداشتم" "من نباید این احساس رو داشته باشم" "من به اشتباه این احساس رو دارم" این الگوها کمکی نمیکنند، به نظر میرسد هرچه بیشتر با این احساسات بجنگید نیرومندتر میشوند، این فکر که "من بد هستم" فقط باعث آشفتگی شما شده و سبب میشود دست به کارهایی بزنید که ممکن است پیامدهای نامناسبی داشته باشند. آگاهی از خود و احساساتتان میتواند به تغییر این الگو کمک کند. وقتی احساسی را که دارید دوست ندارید، در نظر بگیرید که پیام این احساس برای شما چیست؟ آیا نیازی در شما بیدار شده است؟ وقتی احساسات اولیهتان را نادیده بگیرید ، احتمالاً احساسات ثانویه را تجربه خواهید کرد. این بدان معنی است که شما احساساتی را در واکنش به احساسات اولیهتان تجربه میکنید. وقتی احساس آسیب، غم، ترس بکنید، خشم میتواند واکنشی به این احساسات اولیهتان بوده و آنها را پنهان کند، تجربه خشم و دیگر احساسات ثانویه به جای تجربه احساس اصلیتان سبب میشود که مطابق با احساسات و در واقع ارزشها و اهداف خود زندگی نکنید. آگاهی از خود و هیجانها مهارتی است که میتواند در شناخت احساسات اولیهتان به شما کمک کند. زمانی از تجربه درونی تان آگاه خواهید شد که با کنجکاوی و اشتیاق آن را به نظاره بنشینید. چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ احساسات بدنیام به من چه میگویند؟ این چه احساسی است؟ چه زمانی این احساس به سراغم آمد؟ در واقع شما به آنچه که احساساتتان به شما میگویند توجه میکنید و همزمان به خودتان هم توجه میکنید. هشیاری نسبت به احساساتتان کمک میکند انتخاب درستی از مهارتهایتان داشته باشید و روشهای مخربی را به کار نگیرید
نیاز به تنظیم هیجان از زمان نوزادی آغاز می شود وحتی تا بزرگسالی نیز ادامه پیدا می کند. مادر هیجان های ناخوشایند و شدید نظیر ترس، اضطراب ، خشم و غم نوزاد را تنظیم می کند. او با در آغوش گرفتن وآرام کردن کودک درحین گریه کردن، خواندن لالایی، تبسم کردن و تکان دادن ملایم به کاهش احساس های ناخوشایند نوزاد می پردازد. از این طریق نوزاد می فهمد که فردی هست که به وی کمک می کند هیجان های منفی او را می پذیرد و مدیریت می کند. او مدام در زمان هایی که نیاز دارد به سمت مادرش باز می گردد. این کار باعث می شود تا در نهایت یاد بگیرد که چگونه خود را آرام کند. مثلاً وقتی به مهد کودک می رود می تواند بجای اینکه گریه کند، بتواند بدون والدش خود را آرام کند یا بجای اینکه از ما بخواهد همراه او به اتاق تاریک برویم. خودش با آواز خواندن یا با خود صحبت کردن وارد آن شود.
هیجانها زندگی ما را به شیوههای مختلفی هدایت میکنند، چه گرایش به پنهان نگه داشتن آنها داشته باشیم یا از آنها اجتناب کنیم و چه آنها را ابراز کنیم. اکثر ما نمیدانیم این هیجانات تا چه اندازه افکار و رفتار ما را تحت تأثیر قرار میدهند.
کاوش در هیجانات برای هرکس که امیدوار است خود را بشناسد، رشد کند و روابط سالم برقرار کند و آنچه را در زندگی میخواهد دنبال کند مفید است.
هیجانهایمان به ما نشان میدهند چه کسی هستیم و چگونه تحت تأثیر تاریخچه زندگی خود قرار گرفتهایم. خیلی از واکنشهای ما توسط هیجانها آغاز میگردد و سؤالاتی را با خود در پی دارد که چه هیجانهایی زیر این رفتارها قرار دارد، کدام یک از هیجانهای ما سازگارانه و کدام یک ناسازگارانه هستند، کدام یک از هیجانهای ما در زمان حال تحریک میشود اما ریشه در گذشتهمان دارد؟
دکتر لزلی گرینبرگ، مبتکر اصلی درمان مبتنی بر هیجان اظهار میکند که ما باید در یک هارمونی آگاهانه با هیجانهای خود زندگی کنیم نه اینکه تلاش کنیم آنها را کنترل کنیم، غالبا این هارمونی از درک واکنشهای عاطفیمان و تشخیص اینکه آیا هیجانات ما ماهیت اولیه یا ثانویه دارند و آیا انطباقیاند یا غیرانطباقی حاصل میشوند.
هیجانهای اولیه اولین واکنشهای هیجانی ما هستند و اغلب هیجانهای ثانویه دفاعی بیشتری به دنبال دارند، گاهی اوقات به طور هشیاری از هیجانهای ثانویهمان آگاهی داریم: خشمی که روی احساس آسیبدیدن را میپوشاند، خجالتی که روی غم و اندوهمان را میگیرد یا اضطرابی که حاکی از ترسی شدید است؛ برای مثال اگر دوستمان دیر به سر قرار برسد یا به طریقی ما را رها کند احساس عصبانیت و خشم میکنیم در حالیکه اگر به واکنش اولیهمان نگاهی بیندازیم ممکن است دریابیم که در ابتدا احساساتی مانند آسیبپذیری، خواستنی نبودن و شرم داشتیم.
هیجانهای اولیهمان نمایی زودگذر از نیازهایمان در اختیارمان میگذارند، وقتی به خود اجازه دهیم تا با آنها ارتباط برقرار کنیم، میتوانیم آنها را به دوست، همسر یا خانوادهمان ابراز کنیم و احتمالاً واکنش متفاوتی نشان خواهیم داد.
وقتی همنوا با هیجانات خود زندگی کنیم، ارتباط بیشتری با خودمان برقرار میکنیم، بینشی نسبت به هیجانهای اصلی خود که واکنشهایی در ما برمیانگیزند و خودمان که این واکنشها را ایجاد میکند پیدا میکنیم؛ هیجانها سازوکارهای انطباقی هستند که به ما اطلاعات بسیار مهمی میدهند، با تمرکز بر این هیجانها با شفقت به خود و کنجکاوی میتوانیم بفهمیم که هستیم و چه میخواهیم.