مقالات عمومی

مرکز روانشناسی هیلان

در ستایش «به اندازه کافی خوب» بودن

در ستایش «به اندازه کافی خوب» بودن

کمال‌گرایی میل شدید به کامل بودن، عالی بودن و ناتوانی در پذیرش نقص‌ها تعریف می‌شود. کمال به عنوان آرمان در ذهن‌ شکل می‌گیرد و باعث می‌شود انسان‌ها به دنبال رسیدن به خودِ آرمانی که در دوردست‌ها قرار داد، خودِ واقعی‌شان را فراموش ‌کنند؛ خود واقعی که با نقص یا کاستی همراه است و افراد کمال‌‌گرا برای پذیرش آن آماده نشده‌اند.

کمال‌گرایی باعث می‌شود که افراد به جای تمرکز بر موفقیت‌ها و کارهایی که به درستی انجام‌ داده‌اند، بر اشتباهات و شکست‌های خود تمرکز ‌کنند. آنها معیارهای سخت‌گیرانه‌ای برای عالی، بهترین و بی‌نقص بودن دارند؛ معیارهایی که رسیدن به آنها زمان و انرژی بسیاری می‌طلبد. افراد کمال‌گرا از شکست می‌ترسند، به جزئیات توجه زیادی دارند، تصمیم‌گیری برای آنها دشوار است و همیشه مردد هستند و ... به همین دلایل تا نرسیدن به سطحی از اطمینان، کارها را انجام نمی‌دهند یا انجام آنها را به تاخیر می‌اندازند. کمال‌گرایی در نهایت به ناکامی، افسردگی، اضطراب و خشم منجر می‌شود.

 

 

والد به اندازه کافی خوب

دونالد وینیکات، روان‌شناس و ‌روان‌درمانگر مشهور والد-کودک در دهه ۱۹۵۰، گاهی با والدینی مواجه می‌شد که احساس یأس و شکست‌خوردگی داشتند. برای مثال به این دلیل که نتوانسته بودند فرزندان خود را به بهترین مدارس بفرستند، یا گاهی با یکدیگر مشاجراتی داشتند و یا اینکه خانه همیشه مرتب و منظم نبود. این در حالی بود که وینیکات باور داشت این والدین تقریبا هیچگاه والدین بدی نبوده‌اند، بلکه نسبت به فرزندان خود محبت و علاقه داشتند و در درک و پاسخ دادن به نیازهای آنها تا حد توان تلاش می‌کردند، فقط استانداردهای بالایی برای والد خوب بودن اتخاذ کرده بودند. مطالعه این افراد باعث شد که وینیکات توصیفی به یاد ماندنی از والدینی داشته باشد که فرزندانی دارای سلامت روان پرورش می‌دهند: «والدین به اندازه کافی خوب».

 

والدینِ به اندازه کافی خوب می‌توانند فرزندانی پرورش دهند که تا بزرگسالی خود را به اندازه کافی خوب و ارزشمند می‌دانند. چگونه این ویژگی نسل به نسل منتقل می‌شود؟

وینیکات باور داشت که باورِ «به اندازه کافی خوب بودن» زمانی در کودک ایجاد می‌شود که والدین بتوانند فرزندان خود را همانگونه که هستند بپذیرند و با وجود کاستی‌، نقص‌ و اشتباه در انها، باز هم علاقه، محبت، توجه خود را نثارشان کنند. او باور داشت والدینی به کودکان خود اجازه اشتباه کردن و نقص داشتن می‌دهند که خودشان وجودِ اشتباه، نقص و کاستی را در خود بپذیرند. این مادران هم هیجانات مثبت و هم هیجانات منفی، هم کاستی‌ها و نقاط قوت کودک را مانند آینه‌ای به او نشان می‌دهند و در تحمل و پذیرش آنها به فرزند خود کمک می‌کنند. مادرانِ به اندازه کافی خوب به کودکان خود کمک می‌کنند به جای نگاه سفید یا سیاه، نگاهی خاکستری به خود داشته باشند. این کودکان نگاه حاکی از ارزش، علاقه و پذیرش مادر را درونی کرده و خودِ واقعی خود را به نمایش می‌گذارند.

وینیکات بین مادر به اندازه کافی خوب و مادر عالی، مادر به اندازه کافی خوب را انتخاب می‌کند. زیرا وقتی مادری تلاش می‌کند که تمام نیازهای کودک را برآورده کند، کودک یاد نمی‌گیرد که با ناکامی مبارزه کرده و هیجاناتش را تنظیم کند.

 

خودِ کاذب: آیا خود واقعی تان هستید یا وانمود می‌کنید کسی هستید که باید باشید؟

از سوی دیگر، برخی والدین به کودکان خود منتقل می‌کنند که «مهم نیست چقدر خوب باشی، هیچگاه برای اینکه به تو توجه و تو را تایید کنم، کافی نیستی». این والدین، نیاز‌ها و هیجانات کودک را نادیده می‌گیرند یا سرکوب می‌کنند، انتقاد بیش از حد می‌کنند یا بدرفتاری کلامی و فیزیکی دارند. آنها به کودکان خود می‌آموزند که چیزی درون‌شان خوب نیست و به همین دلیل، سزاوار دوست داشته شدن نیستند.

والدین کمال‌گرا، اجتنابی، نادیده‌انگار، افسرده، مشغول، غافل و ... به کودکانشان می‌آموزند که دنیا و دیگران به اندازه کافی ایمن نیستند که «خود واقعی‌ات را نشان دهی». به این ترتیب، این کودکان که نیاز دارند با والدین خود در ارتباط باشند، برای ماندن در کنار پدر و مادر خود، وانمود می‌کنند کسی دیگر هستند یا به عبارتی «خودِ کاذبی» ایجاد می‌کنند. خود کاذبی که هیجانات منفی، نقص، کاستی و اجازه اشتباه را به خود راه نمی‌دهد.

در این شرایط، کودک که تایید، توجه و تحسین مادر را نداشته و آنها را درونی نکرده، از معیارهای سخت‌گیرانه، کمال‌گرایی، پیشرفت‌گرایی و ‌بی‌نقص‌گرایی افراطی استفاده می‌کند تا به وسیله تایید بیرونی، ارزشمندی و عزت نفس خود را تکمیل کند. او وقتی فکر می‌کند که ناکافی است، محافظی از کمال‌‌گرایی اتخاذ می‌کند. شروع می‌کند به تلاش کردن افراطی در جهت رشد و کمال، برای پوشاندن نقص‌ها به صورت افراطی، توسل به وسواس‌ها و جزئی‌نگری، شروع نکردن کارها تا زمانی که اطمینان حاصل شود همه چیز آماده و عالی است، فرار از موقعیت‌های که ممکن است نقصی را برملا کند یا شکست بخورد، ساعت‌ها کار کردن، ساعت‌ها مطالعه و ... از روی اجبار و نه از روی کنجکاوی و لذت. این است ماجرای کمال‌‌گرایی که از روابط ما ریشه می‌دواند و اگر آگاه نشویم، همیشه گرفتارمان می‌کند.

 

 

کمال به مثابه یک هذیان

مفهوم «به اندازه کافی خوب» ما را از ایده‌آل‌سازی‌های آسیب‌رسان دور می‌کند. «به اندازه کافی خوب بودن» در رابطه با والدگری آغاز شد، اما در حیطه‌های مختلفی به خصوص در شغل و رابطه می‌تواند به کار گرفته شود. رابطه می‌تواند به اندازه کافی خوب باشد، حتی در حالی که مشاجره وجود دارد. یک شغل می‌تواند به اندازه کافی خوب باشد، حتی علیرغم آنکه بعضی اوقات بسیار کسل‌کننده می‌شود یا از تمام شایستگی‌هایمان استفاده نمی‌شود. اما می‌توانیم ببینیم که رو به پیشرفت هستیم. زندگیِ به اندازه کافی خوب، بهترین زیستی است که انسان‌ها می‌توانند در واقعیت دنبال کنند.

آلفرد آدلر، «کمال» را ایده‌آلی می‌داند که انسان هیچگاه نمی‌تواند به آن برسد و بین "تلاش برای کامل شدن و خواستن روان‌رنجوروار کمال" تفاوت قائل می‌شود. انسان بودن به معنی کامل بودن نیست، بلکه به معنای مفید بودن است؛ به معنای همکاری با دیگران و استفاده از آنچه که وجود دارد، برای ساختن بهترین شکل از آن.

 باید بدانیم همین نسخه ما، به اندازه کافی خوب است و اگر با همین نسخه از خودمان نتوانیم صلح برقرار کنیم، هیچگاه قادر نخواهیم شد که با هیچ نسخه‌ای از خودمان به صلح برسیم. در نتیجه، با وجود تمام دردهایی که پذیرش نقص برای انسان به همراه دارد و این باور که رسیدن به کمال به نوعی هذیان است، شجاعت پذیرش نقص‌ها را می‌توان کمالی دانست که کمتر کمالگرایی به آن نائل می‌شود.

 

گام‌هایی برای پذیرش کامل نبودن

اگر کمال‌گرا هستید، می‌دانید که تعریف و تمجید دیگران مبنی بر اینکه شما خوب و ارزشمند هستید، بر احساس بی ارزشی و دوست داشتنی نبودنی که نسبت به خودتان دارید، نسبتا بی‌تاثیر بوده یا یک مُسکن موقتی است. آنچه ما برای رهایی از کمال‌‌گرایی نیاز داریم، توانایی این است که ببینیم باوجود نقص‌هایی که داریم، همچنان ارزشمندیم. روان‌درمانی می‌تواند فرصتی ایجاد کند تا افراد بیاموزند که "با نقص خود مواجه شوند و شجاعت لازم برای پذیرش کامل نبودن را به دست آورند". تنها در صورتی که شجاعت پذیرش نقص‌هایمان را داشته باشیم، می‌توانیم روی آنها کار کنیم.

تامل کنید

خودتان را بسنجید، اما قضاوت نکنید. نسب به خود کنجکاو و باشفقت باشید و بر این سوالات تامل کنید: نقص برای من چه معنایی دارد؟ این نواقص چه احساسی در من ایجاد می‌کند؟ من خودم را با این نواقص چگونه می‌بینم؟ کمال‌‌گرایی و در مقابل، نقص داشتن از نظر دیگران چگونه است؟ دیگران من را با نقص‌هایم چگونه می‌بینند؟ احساس دیگران نسبت به من چگونه است؟ کمال‌گرا بودنم چطور بر زندگی خودم و کسانی که زندگیشان با من گره خورده، تاثیر می‌گذارد؟ کمال‌گرایی چه موانعی را بر سر راه پیشرفت من قرار می‌دهد؟





کودک نوپا

کودک نوپا

کودک در دومین سال زندگی، در وضعیتی ایستاده، دیدگاهی جدید و متفاوت در مورد دنیا کسب می‌کند. از آن‌جا که او اکنون می‌تواند از زبان نیز استفاده کند، قادر است تا حرف خود را به‌نحوی متمایز بفهماند، و خواسته‌ها و هیجاناتش را توصیف کرده و نشان دهد. او می‌تواند احساسات و تجربه‌های درونی‌اش را از طریق بازی و به نحوی نمادین ابراز کند. کودک در این زمان به واسطه‌ی ظرفیت‌های جدید جسمانی و روان‌شناختی خود به استقلال دست می‌یابد و می‌تواند کارها را خودش انجام دهد: او اکنون «نوپا» شده است.
او که تا این‌جا با سینه‌خیز رفتن، مهارت‌های حرکتی بسیاری را کسب کرده است، اکنون یاد می‌گیرد بایستد و راه برود. با این حال، زمان این تغییرات تحولی ممکن است از کودکی به کودک دیگر متفاوت باشد. مشاهده‌ی هر کودکی که به‌شیوه‌ی منحصر به فرد خود در حال تسلط یافتن بر این چالش تحولی است، می‌تواند جالب باشد. برخی کودکان در یازده ماهگی می‌توانند راه بروند، کودکان دیگر در هجده تا بیست‌و‌دو ماهگی. در همین راستا، بعضی از والدین وقتی می‌بینند که فرزندشان تا تولد یک سالگی‌اش تلاشی برای ایستادن نمی‌کند، نگران می‌شوند. اما اگر کودک فعال، بادقت، و در حال حرکت است، دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. ممکن است او از طریق انواع اصوات خود را ابزار کند و هنوز روی چهار دست و پا حرکت کند، ممکن چیزهایی که می‌شنود را بفهمد و اشیاء را نزد خود بیاورد، اما چند ماه بعد ایستادن را آغاز کند.

منبع: کتاب «کودکان خردسال و والدین آن‌ها: دیدگاهی برگرفته از مشاهده‌ی روانکاوانه‌ی شیرخوار» نوشته‌ی گرتراود دیم-ویله و ترجمه‌ی آناهیتا گنجوی

نگارنده متن: خانم نجمه زیودار

موضوعی که باید واقعاً مطالعه کنید: دوران کودکیتان

موضوعی که باید واقعاً مطالعه کنید: دوران کودکیتان

 

موضوعی که در هیچ جای کره زمین و در هیچ مدرسه‌ و دانشگاهی به ما تدریس نشده دوران کودکیمان است. عجیب است با این که هیچ وقت تدریس و مطالعه نشده است هرکدام از ما روزی آن را به طور ملموسی تجربه کردیم، گویی مانند هوای اطرافمان برای ما نامرئی و مانند زمان غیرقابل لمس است.

اهمیت آن را می‌توان اینگونه خلاصه کرد: شانس ما برای داشتن یک زندگی رضایت‌بخش به دانش و تعامل با با دوران کودکی‌مان برمی‌گردد. یعنی دورانی که هویت بزرگسالی و کنش‌های شخصیتیمان شکل می‌گیرد. ما تا 18 سالگی حدود 25000 ساعت کنار والدینمان سپری می‌کنیم، مدت زمانی که می‌تواند تعیین‌کننده این موضوع باشد که ما چگونه در مورد روابط صمیمانه، کار، موفقیت، دوستی و ...خواهیم اندیشید. مهم‌تر از همه آیا ما خودمان را دوست خواهیم داشت یا از آنچه هستیم تنفر پیدا خواهیم کرد؟

با این حال، به طور غم‌انگیزی، دوران کودکی کم و بیش برای همه افراد پیچیدگی‌هایی داشته است، انتظارات ما از دنیا و روابط و انسان‌ها گویی با طیفی از کژدیسی‌ها، فاصله از واقعیت، سلامت روان و بلوغ دیده می‌شود. چیزهایی در درونمان ممکن است در جهت‌های نامطلوبی شکل گرفته شده باشد. به طور مثال ممکن است برای آنکه دوست داشته شویم دروغ گفته باشیم. شاید این ذهنیت در ما شکل گرفته شده بود که کسب موفقیت به معنای رقابت با یکی از مراقبانمان است. شاید تصور می‌کردیم باید همیشه شوخ‌طبع باشیم تا مراقب افسرده‌مان را که از او می‌ترسیدیم یا تحسین می‌کردیم، بتوانیم سرگرم کنیم.

تجربیات ما در کودکی، مدل‌های درونی و الگوهای رفتاری را شکل می‌دهند که گاه در بزرگسالی ناهشیارانه رخ می‌نمایند. افراد مهم زندگی‌مان ما را در آن زمان جدی نمی‌گرفتند، حال تصور می‌کنیم که هیچ‌کسی ما را جدی نخواهد گرفت. در کودکی مجبور بودیم والدی که به ما اهمیت نمی‌داد را تحسین کنیم، اکنون بارها و ناهشیارانه به سمت روابطی می رویم که در آن فرد مقابل نسبت به ما بی‌تفاوت است.

برای مدتی طولانی ما چیزی نداریم که زندگی خود را با آن مقایسه کنیم. آنچه در کودکی‌مان می‌گذرد در نظر ما واقعیت و طبیعی جلوه می‌نماید. ما لحظه‌ای در خود شک راه نمی‌دهیم که آنچه در رابطه با مراقبینمان می‌گذرد شاید نادرست باشد. کودک ترجیح می‌دهد خود را ‌بی‌ارزش بداند تا تصور کند که پدر و مادرش پر از نقص هستند.

آنچه از کودکی‌مان باقی مانده در سرتاسر بزرگسالی‌مان به چشم خواهد خورد. تنها زمانی که  این مشکلات شغل، رابطه و دیگر جنبه‌های زندگی فرد را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد می‌تواند روی ارتباط بین آنچه در گذشته برای او اتفاق افتاده و همچنان در حال حاضر تکرار می‌شود تأمل کند.

فرقی نمی‌کند که چقدر پولدار شده‌ایم، به رده‌های بالای تحصیلی و شغلی رسیده‌ایم، یا شهرت و اعتبار کسب کرده‌ایم، بدون درک صحیح دوران کودکی ما محکومیم که همچنان در پیچیدگی‌های روان خود زندانی باشیم، در اضطراب ، بی‌اعتمادی، وحشت، پارانویا، خشم و نفرت و آنچه که میراثی از گذشته تحریف‌شده، دست و پا بزنیم.

فروید سهم جاودانه ای در این باور داشت، او به ما آگاهی داد که ممکن است با بینش نداشتن به تاریخچه‌مان آسیب ببینیم و اینکه دوران کودکی ما کلیدی برای هویت بزرگسالی ما است. با این حساب، یکی از موضوعاتی که در هیچ سیستم مدرسه‌ای آموزش داده نمی‌شود و با این حال از بیشترین اهمیت برخوردار است، "کودکی من" است، با تأمل در آن می‌توانیم بفهمیم در واقع چه کسی هستیم و چطور گذشته‌های دور ما را بدین سان شکل داده است.

چگونه رابطه‌ی ما با والدین‌مان بر والدگری خودمان تاثیر می‌گذارد؟

چگونه رابطه‌ی ما با والدین‌مان بر والدگری خودمان تاثیر می‌گذارد؟

پژوهش‌های بسیاری این موضوع را تایید کرده‌اند که روابط اولیه‌ی ما با مراقب‌مان (مخصوصا مادر) پیش‌بینی کننده‌ی قابل اطمینانی در خصوص کیفیت رابطه‌ی ما با فرزندمان محسوب می‌شود.

هر فردی در رابطه با فرزندش دوباره زندگی می‌کند؛ گویی قصه‌ی رابطه دوباره زنده می‌شود و به روی کار می‌آید. این موضوع حتی پیش از اینکه پای فرزندی در میان باشد نیز صادق است. تصورات و افکاری که ما راجع به فرزند پروری داریم، نحوه‌ای که در ذهن مان با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنیم، تجربیاتی که با والدین خود داشته‌ایم، همه و همه در انتقال بین نسلی دلبستگی موثرند.

در واقع کودکان پیش از متولد شدن در ذهن ما متولد می‌شوند!

احساس ارزشمندی خود که توسط والدین در ما ایجاد شده یا نشده است تا حد خیلی زیادی می‌تواند پیش‌بینی کننده‌ی کیفیت روابط ما با فرزندان‌مان باشد. اگر مراقبت به اندازه کافی خوب را تجربه کرده باشیم که در بافت آن توانستیم خودمان بمانیم و هیجانات‌مان را در فضایی امن ابراز کنیم، ابزار کافی برای فراهم کردن این بستر را برای فرزندان‌مان نیز در اختیار داریم، اما اگر برعکس شرایط ذکر شده اتفاق افتاده باشد چه؟

اگر به اندازه‌ی کافی امنیت را تجربه نکرده باشیم و اکنون برای امن بودن دست‌مان خالی باشد چه؟

 آیا می‌توانیم جلوی پیدایش مجدد الگوهای مخرب و آسیب زا را بگیریم؟

یکی از مواردی که مانع راه ما می‌شود این است که از ترسِ تکرار الگوهای مخرب،گاهی به دام الگوهایی می‌افتیم که دقیقاً متضاد آن الگوها هستند؛ اگر سابقا خودمان توجه کافی دریافت نکرده باشیم، بیشتر از معمول به کودک‌مان توجه می‌کنیم؛ اگر محصور بوده ایم و به نیازهای اکتشافی‌مان میدان داده نشده باشد، اکنون بیش از آنچه که باید، کودک‌مان را به سمت اکتشاف در محیط هدایت می‌کنیم و نیازهای دلبستگی‌اش را خوار می شماریم.

رفتاری که دقیقاً برعکس باشد به اندازه‌ی رفتاری که عیناً الگوبرداری شده، دردسرساز است! زندانیِ نقطه مقابل والدِ خود شدنْ دردسری است که ما گاهاً در والدگری تجربه می‌کنیم. این موضوع انعطاف ما را هدف می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد که بر نیازهای رشدی کودک‌مان تمرکز کنیم.

 تنها با شناسایی این الگوها و نیازهای خودمان در رابطه با فرزندان‌مان است که می‌توانیم در جهت شناخت کودک و حالت‌های ذهنی‌اش مانند هیجان‌ها، نیازها، امیال و ... قدم برداریم.

ماساژ و نوزادی

ماساژ و نوزادی

    حساسیت پوستی و حس لامسه نخستین و بنیادین‌ترین کارکردی است که در بدن انسان تحول می‌یابد. به بیان دیگر، نخستین ارتباط برای نوزاد و اولین گام در تحول او از خلال پوست صورت می‌گیرد. طی 50 سال گذشته پژوهش‌ها نشان داده‌اند که لمس و ماساژ برای نوزادان به اندازه‌ی غذا و خواب حیاتی بوده و به تحول جسمانی و روان‌شناختی کارآمد آن‌ها کمک می‌کند. عصب‌شناسان ادعا می‌کنند که در آغوش گرفتن نوزاد مهم‌ترین عامل دخیل در تحول اجتماعی و ذهنی بهنجار او بوده و تأثیر آن تنها محدود به دوران نوزادی نیست؛ بلکه بر کارکردهای عصبی و عصب‌شیمیایی زیربنای رفتار هیجانی در سال‌های بعدی اثر می‌گذارد. ماساژ می‌تواند اعصاب مغز را تحریک کرده، هضم غذا را تسهیل کند و به وزن‌گیری بهتر بینجامد.

ماساژ می‌تواند سطح هورمون‌های استرس را کاهش داده و عملکرد سیستم ایمنی را بهبود بخشد. ماساژ همچنین به بهبود تعامل والد-کودک کمک می‌کند. پژوهش‌ها نشان داده‌اند که ماساژ دادن کودک دربردارنده‌ی فواید عاطفی و فیزیکی برای او و فرصتی شگفت‌انگیز برای تقویت پیوندی عمیق بین کودک و والدینش است. فراتر از این‌ها، ماساژ دادن به والدین کمک می‌کند که درانجام دادن کاری مثبت برای کودک خود احساس توانمندی نمایند.


نگارنده متن: خانم نجمه زیودار
برگرفته از کتاب: «ماساژ نوزاد: دستنامه‌ای برای والدین عاشق»

دلایلی برای زندگی

دلایلی برای زندگی

زمانی که حال روحی و روانیمان خوب باشد، به ندرت ذهنمان به سراغ فهرستی رسمی از "دلایلم برای زندگی" می‌گردد. صرفاً تصور می‌کنیم که خود زندگی را دوست داریم و این احساسی طبیعی و معمول است. با بررسی دقیق‌تر پی می‌بریم که میل وافر ما به زندگی صرفاً این نیست. با کمی تعمق پی می‌بریم که این سرخوشی و شادابی ما بسته به مجموعه‌ای از عناصری هستند که به خود زحمت نمی‌دهیم تک‌تک آنها را بشناسیم با این حال هریک برای خود هویتی متمایز دارند.

تنها زمانی که دچار بحران شده و روحیه‌مان در هم می‌ریزد، با غم و اندوه شدید، به این فکر می‌کنیم که تا بحال برای چه چیزی زندگی می‌کردیم و دلایلمان برای زندگی چه بودند؛ گویی تنها زمانی که این دلایل را از دست می‌دهیم آنها را با وضوح عجیبی درک می‌کنیم. سعی می‌کنیم بفهمیم که چطور در این سال‌ها با انرژی و انگیزه از خواب بیدار می‌شدیم، با مشکلات کنار می‌آمدیم، با دیگران ارتباط برقرار می‌کردیم و چشم انتظار فرداها بودیم – بعد با خود فکر می‌کنیم از حالا به بعد چطور می‌توان اراده و انگیزه‌ای برای ادامه زندگی داشت؟

پیوند ما با زندگی ممکن است به خاطر شغل موردعلاقه‌مان، اعتبارمان، معاشرت با یک کودک یا یک دوست، تندرستی و خلاقیت ذهنی‌مان بوده باشد. حال که چنین دلایلی به چشممان نمی‌آیند تنها جنبه‌ای از آن را از دست نمی‌دهیم بلکه کل زندگیمان بی‌هدف می‌شود. لذت‌های فرعی اعم از تعطیلات، خواندن یک کتاب، خوردن شام با یک آشنای قدیمی یا یک سرگرمی نمی‌تواند فقدان رضایت‌ درونیمان را جبران کند. گویی ساختار لذت‌‌گرایی ما در زندگی از هم می‌پاشد. شاید سعی نکنیم خودکشی کنیم اما نمی‌توانیم نام زندگی را بر آن بنهیم، گویی جسد‌های متحرکی هستیم که دستورالعملی‌هایی خالی از معنا را دنبال می‌کنیم.

وقتی می‌گوییم فردی مشکل روانی پیدا کرده است، اغلب به فقدان دلایلی پایدار برای ادامه زندگی اشاره می‌کنیم.

اما تکلیف پیش رو چیست؟

ما باید داستان‌های جدیدی در مورد خودمان خلق کنیم، اینکه واقعاً که هستیم و چه چیزی برایمان مهم است. شاید لازم باشد خود را به خاطر حماقت‌های بزرگ ببخشیم، از تلاش برای خاص بودن و استثنایی بودن دست بکشیم، بلندپروازی‌های دنیوی را رها کنیم و یک بار برای همیشه بپذیریم که ذهنمان ممکن است آنطوری که انتظار داشتیم منطقی و قابل‌اعتماد نباشد. زندگی را ادامه دهیم صرفاً چون هر انسانی سزاوار درک شدن است – و چون به همان شیوه‌ای که بلدیم تمام تلاشمان را می‌کنیم.

اگر گذر از یک بحران روحی شدید یک مزیت داشته باشد این است که بعد از رهایی از آن ما زندگی را آگاهانه انتخاب کرده‌ایم نه اینکه آن را صرفاً یک هنجار بدانیم. شاید ما، کسانی که خود را از تاریکی بیرون کشیدیم، از بسیاری از جنبه‌ها محروم باشیم اما حداقل مجبور شده‌ایم خودمان دلایلی برای حضور و زنده‌ بودنمان بیابیم نه اینکه این دلایل را به ارث برده و یا بدیهی فرض کنیم. هر روزی که به حضورمان در زندگی ادامه می‌دهیم گویی روزی است که آن را از چنگال مرگ رهانده‌ایم، تا جایی که رضایت‌بخشی‌مان بیش‌تر و بیش‌تر شده و قدردانی عمیق‌تری برای حضور آگاهانه‌مان خواهیم داشت.

چالش مشکل فعلی را در ابتدایی‌‌ترین شکل می‌توان به این صورت بیان کرد: هر روز به فهرستی کوچک اما قوی و قانع‌کننده برای دلایلی برای زنده ماندن و زندگی کردن دست بیابیم.

منبع: School of life

مهمترین نقش والد

مهمترین نقش والد

پدر و مادری کردن، کاری است که همه ما می‌خواهیم آن را درست انجام دهیم. برای همین دائماً راهکارهای فرزندپروریمان را با راهکارهای دیگران مقایسه می‌کنیم و بدنبال شیوه‌های به روزتر در فرزندپروری هستیم. اما در نهایت باز هم نگرانیم که چرا برخی راهکارها بر روی کودکمان جواب نمی‌دهد، در صورتی که دیگران در آن راهکارها موفق هستند. در واقع بیشتر ما به عنوان والد، دنبال راه حل‌های عملی هستیم که به ما بگوید باید چکار بکنیم. ولی والد بودن بیشتر از آن که به این موضوع مربوط باشد که ما چه کاری انجام می‌دهیم و آن کار چقدر درست است وابسته به این موضوع است که ما به عنوان والد تا چه اندازه درک درستی از علت‌های زیربنایی رفتارهای فرزند خود داریم یا به عبارت بهتر تا چه اندازه کنجکاو و مشتاق هستیم تا دنیای درونی فرزندمان را بشناسیم و درک کنیم.
رفتار کودک به ندرت تصادفی و بدون علت است. بینش پیدا کردن به این علل و درک رفتارهای بیرونی او بر اساس آنچه در درونش می‌گذرد، بزرگترین نقش ما به عنوان یک والد است.

افسرده‌ام یا تنبل؟

افسرده‌ام یا تنبل؟

 

افسردگی و تنبلی اشتراکات زیادی با یکدیگر دارند، به همین دلیل بسیاری از افراد افسرده به اشتباه تنبل شناخته می‌شوند. افسردگی و تنبلی هر دو بر انگیزه، تمرکز، سطح انرژی و کیفیت کاری تأثیر می‌گذارند. تفاوت در این است که افسردگی بر سلامت روان و خلق افراد اثر می‌گذارد در حالیکه تنبلی افراد را با چیزهایی خارج از کنترلشان بی‌انگیزه می‌کند چون در اصل بینشی در مورد چیزی که به آنها انگیزه می‌دهد ندارند

چگونه می‌توان فهمید که افسرده‌اید یا تنبل؟

افسردگی شما را وارد دنیای تاریکی می‌کند، متوجه می‌شوید که صبح‌ها به سختی می‌توانید از تخت خود بیرون بیایید، نه به این دلیل که در حال استراحت بوده و از این استراحت لذت می‌برید، بلکه به این دلیل که غمگین و مأیوس بوده و احساس ناامیدی می‌کنید.

تنبلی یک تجربه موقعیتی است. بعضی روزها احساس تنبلی می‌کنید چون بعد از یک هفته شلوغ کاری خسته شده‌اید. در حالیکه افسردگی می‌تواند هفته‌ها و ماه‌ها طول بکشد و فرقی نکند که چقدر خسته باشید و یا استراحت کرده‌ باشید.

همه ما روزهایی را تجربه می‌کنیم که از روی اراده تنبل هستیم. به طور مثال وقتی یک روز مرخصی می‌گیریم. این تنبلی به نوعی خودمراقبتی محسوب می‌شود. تلویزیون تماشا می‌کنیم، غذای موردعلاقه‌مان را سفارش می‌دهیم و از زندگی کند و آرام خود لذت می‌بریم.

 

چرا تنبلی تبدیل به یک مشکل می‌شود؟

تنبلی ممکن است نشان دهد که زندگی فرد نیاز به بررسی و تأمل دارد. با این حال گاه نشانه‌هایی از آن را می‌توانید در خود تشخیص دهید

1.احساس می‌کنید کارهایی که انجام می‌دهید بی‌فایده هستند

ارزش‌گذاری به این معناست که آیا احساس می‌کنید کاری که به شما محول شده است با ارزش‌های شما همسو است یا نه؟

در محل کار، ممکن است وظایفی به شما محول شده است که به نظر بی‌فایده برسند. اگر این احساس را نداشته باشید که کاری که انجام می‌دهید همسو با ارزش‌های شماست ممکن است به سختی بتوانید آن کار را به اتمام برسانید.

بیشتر ما این توانایی را داریم که این تفکر ارزش‌گذاری را برای کارهایی که به نظر کم‌تر ارزشمند‌ هستند به حالت تعلیق دربیاوریم. با این حال برای برخی افراد انجام چنین کارهایی تقریباً غیرممکن است. اگر چنین فردی هستید بهتر است با رئیس خود در مورد ارزش کاری که انجام می‌دهید صحبت کنید. عمیقاً روی ارزش کاری که انجام می‌دهید تأمل کنید تا بتوانید آن را به اتمام برسانید. در غیر این صورت نمی‌توانید کار را شروع کرده و مدام به تعویق خواهید انداخت تا جایی که لقب "تنبل" نصیبتان شود!

2.حسابی درگیر شبکه‌های اجتماعی هستید!

برای هر فردی پیش آمده که ساعت‌ها وقت خود را صرف بالا و پایین کردن اسکرول در اینستاگرام کرده باشد. اعتیاد به شبکه‌های اجتماعی تبدیل به یک معضل شده است. تأمل در اینکه صرف این زمان چه تأثیری بر روی سلامت روانی شما می‌گذارد بسیار مهم است.

روی کاهش زمان صرف شده‌تان در این شبکه‌ها تمرکز کنید. می‌توانید در آخر هفته‌ها این اپلیکیشن‌ها را از روی گوشی خود حذف کرده و در زمانی دیگر آن‌ها را مجدداً نصب کنید.

  1. تنبلی‌ می‌کنید چون کارهای زیادی برای انجام دادن دارید!

وقتی از راه دور کار می‌کنید، از هر طرفی نگاه کنید مملو از کار می‌شوید. لپتاپتان، گوشی موبایلتان، جلسات آنلاینی برنامه‌ریزی شده‌اند. ممکن است راه واکنش شما به این حجم کاری شبیه به تنبلی به نظر برسد. اینکه سراغشان نرفته و از آنها اجتناب کنید و به یک شیوه غیرپاسخگو بگویید "سرم خیلی شلوغه!"

افسردگی یا تنبلی – هیچ کدام اشکالی ندارند!

افسردگی و تنبلی هر دو بخشی از زندگی هستند. خوب یا بد اجتناب‌ناپذیرند. آنچه مهم است این که تلاش کنیم تا خود و دیگران را به خاطر این دو تجربه انسانی قضاوت نکنیم.

 

 

Image

ساعات کاری

شنبه تا پنج شنبه از ساعت ۹ الی ۲۱

با ما تماس بگیرید

اینماد