مقالات عمومی

مرکز روانشناسی هیلان

مقاله والدگری تأملی

مقاله والدگری تأملی

ممکن است پیش از این اصطلاحاتی مثل ذهن‌آگاهی، ظرفیت تاملی، نظریه ذهن یا ذهنی‌سازی را شنیده باشید. تمامی این اصطلاحات، اشاره به جنبه‌های مختلف یک اصل ارتباطی دارند: این که نیاز است همه ما، خودمان و دیگران را به عنوان موجودات مجزایی ببینیم که هرکدام ذهنی مستقل برای خود دارند و ادراکشان ممکن است از وقایع یکسان، متفاوت باشد.

این اصل ارتباطی در رابطه والد و فرزند اهمیت زیادی داشته و به آن «ظرفیت تاملی» می‌گویند.

درکی که ما بزرگسالان از اتفاقات داریم، تحت‌تاثیر تجارب قبلی ما، به‌خصوص تجاربی که با والدینمان داشته‌ایم، قرار می‌گیرد. بنابراین اگر می‌خواهیم ارتباط موثرتری با فرزندمان داشته باشیم، به جای تکیه بر ادراک قبلی خود و پیش‌فرضها، می‌بایست مشاهده‌گری در مورد رفتارهای کودک، را تمرین کنیم. «ظرفیت تاملی» اشاره بر مهارت درک و فهم خود و دیگران، از جمله درک حالتهای درونی مثل احساسات، عقاید، نیات و خواسته‌های هرکس می‌شود. ظرفیت تاملی زمانی رشد می‌کند که در روابط اولیه، مراقب کودک بتواند از دیدگاه کودکش به احساسات و نیازهای او نگاه کند

هیچکدام ما نمی‌توانیم دقیقا بدانیم که دیگری چه می‌بیند، به چه فکر می‌کند و چه احساس یا دریافتی در هر لحظه دارد. اما می‌توانیم در حدس زدن، خوب عمل کنیم و از نشانه‌هایی که فرد می‌دهد استفاده کنیم. اما باز هم تا زمانی که خودش تایید نکند، نمی‌توانیم مطمئن باشیم.

برای درک بهتر کودک، والدین باید تلاش کنند به جای عکس‌العمل به رفتار نادرست، علتهای زیرین آن را جستجو کنند. رفتار تمامی آدمها، معانی نهفته دارد و والد می‌تواند با استفاده از مفهوم چرخه دلبستگی، به جستجوی نیاز پشت رفتار بپردازد. برای مثال در پایان یک روز کاری سخت، اگر کودکی بدرفتاری می‌کند، به جای آنکه والد به رفتار بد او عکس‌العمل نشان دهد، باید در نظر بگیرد که چه چیزی کودک را آشفته کرده و سعی کند از طریق حدس زدن و ترغیب کودک به مشارکت، بین ذهن خود و کودک ارتباط برقرار کند. از این مسیر، آنها تجربه مشترکی از "بودن با هم" را کسب می‌کنند که کیفیت دلبستگی را بالا می‌برد. با پرورش ظرفیت تاملی، والد هرگز فراموش نمی‌کند که ممکن است گاهی درک او از علت رفتار کودکش، نادرست باشد.

اما اگر والدی اغلب موارد اشتباه حدس بزند و اصرار کند که دیدگاه خودش به موضوع درست است، یا دائما به فرزندش بگوید که من بهتر از خودت می‌دانم در ذهنت چه می‌گذرد، کودک می‌آموزد که به دیدگاه خودش بی‌اعتماد باشد و باور کند تفاوتی بین ذهن من و دیگری وجود ندارد. در نهایت، توانایی این کودک برای در نظر گرفتن خواسته‌های دیگران کاهش پیدا می‌کند، که بر توانایی همدلی او، کیفیت روابط دوستانه و صمیمانه‌اش اثر می‌گذارد. این مسئله همچنین باعث می شود او نتواند از نیازهای خودش آگاهی پیدا کند، دائما به دنبال تایید بیرونی باشد و نتواند تجاربش را در درون، با زبانی که شخصا برایش معنادار باشد، سازماندهی کند.

زمانی که از والدگری تاملی استفاده میکنیم:

1. قرار است کمتر "کاری" کنیم و بیشتر در کنار کودک "حضور" داشته باشیم.

2. بدون القای حس شرم و سرزنش، به کودک بگوییم که رفتار او برای ما چه معنایی دارد. از او بپرسیم چطور می‌توانیم به آرام شدنش کمک کنیم.

3. از اصطلاحاتی مثل "حدس میزنم میخوای...." یا  "فکر میکنم .... باعث شده که..." استفاده کنیم و او را تشویق کنیم که در کشف نیازش به ما کمک کند.

4. زمانی که ما ذهن و نیاز کودک را محترم می‌شماریم، این پیام را می‌دهیم که آنچه تو تجربه می‌کنی ارزشمند است. چنین کودکی بعدا این توانایی را پیدا می‌کند که در مورد خواسته‌ها و نیازهای دیگران هم کنجکاو باشد.

 

آیا شما تا به حال تجربه‌ای از والدگری تاملی داشته‌اید؟ خوشحال می‌شویم تجارب مثبت خود را در بخش نظرات با ما در میان بگذارید.

در ستایش احساسات اصیل

در ستایش احساسات اصیل

احساسات بخش مهمی از زندگی ما هستند. اما در مورد این نیروهای هیجانی که قدرت زیادی برای رشد و یا سرکوب ما دارند آموزش کمی به ما داده شده است. دانستن برخی موارد در مورد اهمیت احساسات به ما کمک می‌کند

 

۱.داشتن احساسات شما را ضعیف نمی‌کند. مغز شما به درستی کار می‌کند. احساسات شما واقعیت انسان بودن شما را خاطر نشان می‌کند. مغز همه افراد برای تجربه خشم، غم، ترس، انزجار، شادی، هیجان و ...طراحی شده است.احساسات اصیل به ما کمک می‌کنند بقا پیدا کنیم. به عنوان مثال، ترس ما را از خطر دور می‌کند. زمانی که احساسات اصیلمان مورد قضاوت، شرمساری یا طرد شدن قرار بگیرند دچار اضطراب، ناامنی یا افسردگی خواهیم شد.

۲. احساسات اصیل به ما احساس زنده بودن و انسان بودن می‌دهند. این احساسات انرژی روانی ما را تأمین می‌کنند. افکار ما راکد است. این احساسات اصیل ما هستند که به تجربیات زندگی رنگ و بوی می‌بخشند. احساسات به بدن ما انرژی می‌بخشند و آن را به جنبش در‌می‌آورند. به عنوان مثال، خشم بدن ما را برای مبارزه آماده می‌کند تا به ما کمک کند از یک حمله جان سالم به در ببریم. انزجار، با رفلکس تهوع، ما را وادار می‌کند چیزی سمی را دفع کنیم و از ما در برابر مواد غذایی سمی و افراد سمی محافظت می‌کند. زمانی که غم و اندوهی را به دنبال از دست دادن فردی بااهمیت احساس می‌کنیم، به دنبال آرامش و ارتباط می‌گردیم و به آن پاسخ دهیم تا التیام پیدا کنیم.

۳. گاهی جامعه و خانواده با پیام‌هایی آشکار و یا نامحسوس به ما یاد می‌دهند احساسات را نادیده بگیریم، بی‌اعتبار یا دفن و گاه سرکوب کنیم. این عواقب زیادی برای سلامت روان ما در پی دارد. برای سال‌های متمادی، جامعه ما را به این باور رسانده که می‌توانیم «ذهنی فراتر از ماده و جسم» داشته باشیم بدون اینکه واقعاً نقش و زیست‌شناسی احساسات را درک کنیم. اضطراب، افسردگی و بسیاری از اختلالات روانی، ناشی از مسدود شدن احساسات هستند. وقتی این احساسات به قدری دردناک باشند که نتوان آن‌ها را به تنهایی تحمل کرد، ذهن و بدن ما راهبردهای مختلفی را برای سرکوب این احساسات به کار می‌گیرد. و زمانی ما جریان این احساسات را مسدود کنیم، از سرزندگی و انرژی که می‌تواند زندگی را برایمان بهتر کند، تهی می‌شویم.

۴. ما می‌توانیم یاد بگیریم که احساسات خود را به صورت درونی پردازش و به آن اعتبار ببخشیم و سپس فکر کنیم که چگونه آنها را به بهترین شکل بیان کنیم. زمانی که دریابیم در پس اضطراب ما، ترس، غم، هیجان و شادی پنهان شده است، اضطراب به میزان قابل‌توجهی کاهش پیدا می‌کند و می‌توانیم با احساسات زیربنایی به طور مؤثرتری برخورد کنیم. به عنوان مثال، اگر احساس کنیم شخص دیگری بر مرزهای ما پا گذاشته است می‌توانیم خشم خود را پردازش کرده و از آن برای ابراز خواسته‌ها و نیازهایمان استفاده کنیم و یا تصمیم بگیریم که در لحظه دست به کاری نزنیم.

 

تجربه احساسات اصیل به ما کمک می‌کند با خود واقعیمان بیشتر در ارتباط باشیم، ذهن ما به بدنمان متصل‌تر می‌شود و انسجام بیشتری در خود احساس می‌کنیم، در واقع یکپارچه‌تر می‌شویم. این احساسات بیانگر نیازهای اصیل ما هستند. آنها به ما نشان می‌دهند چه کسی هستیم و چگونه تحت تأثیر تاریخچه زندگی خود قرار گرفته‌ایم. آنها در واقع مانند قطب‌نمایی ما را در زندگی هدایت می‌کنند.

چرا باید روان‌درمانی را تجربه کرد؟

چرا باید روان‌درمانی را تجربه کرد؟

اگر تاکنون برای روان‌درمانی مراجعه نکرده باشید، ممکن است رفتن به مطب درمانگر برای اولین بار برایتان اضطراب‌آور باشد. اینکه ندانید چه چیزی در انتظارتان است و یا احساس خجالت کنید که با فردی که قبلاً نمی‌شناختید دنیای درونی‌تان را به اشتراک بگذارید. شاید هم این سوال برایتان پیش بیاید که آیا واقعا به درمانگر نیاز دارید؟

 

واقعیت این است که روان‌درمانی می‌تواند کیفیت زندگی افراد را تا حدود زیادی بهبود بخشد. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که حدود ۷۵% افرادی که وارد فرآیند روان‌درمانی می‌شوند از آن سود برده و کارکردهای بهتری در زمینه‌های مختلفی از جمله رابطه و شغل تجربه می‌کنند.

 

اما روان‌درمانی چطور باعث بهتر شدن کیفیت زندگی‌مان می‌شود و چرا باید آن را در زندگی تجربه کنید؟

 

۱. روان‌درمانی تاثیرات طولانی‌مدتی بر جای می‌گذارد

یکی از مزایای روان‌درمانی، تاثیر بلندمدت آن است. این مساله به خاطر این است که شما صرفاً روی مسائل و مشکلات خود کار نمی‌کنید بلکه در آن واحد با کمک درمانگر در حال ایجاد ظرفیت‌های جدیدی در خود هستید. گویی این ظرفیت‌های تأملی جدید مانند نگاهی نو در تجارب آینده‌مان تاثیر می‌گذارند. گاهی نیز این ظرفیت‌ها پس از اتمام درمان در ما تثبیت می‌شوند.

۲. علائم جسمانی نیز بهبود می‌یابند

آسیب‌های روانی می‌توانند نشانه‌های جسمانی در ما ایجاد کنند. اضطراب و افسردگی گاهی شما را به لحاظ جسمانی ناتوان می‌کند. روان‌درمانی، با فرض موفقیت‌آمیز بودن آن، می‌تواند این علائم بدنی را بهبود بخشد. بسیاری از مطالعات نشان می‌دهد که بسیاری از نشانه‌های جسمانی، زمانی که فردی وارد روان‌درمانی می‌شود بهبود می‌یابد. زمانی که افراد احساسات خود را تجربه نمی‌کنند و آن را خارج از هشیاری خود نگاه می‌دارند، بدن به آن واکنش نشان می‌دهد. جسمانی‌شدن مانند درد معده، سردرد و مشکلات خواب راه‌هایی هستند که بدن از طریق آن به فشارهای روانی پاسخ می‌دهد، زمانی که نتواند آن را از مجرای طبیعی روان تجربه کند.

۳. عواطف سرکوب‌شده می‌توانند بعدها شما را آزار دهند

مهم‌ترین مشکل صحبت نکردن در مورد این احساسات و آسیب‌های روانی این است که آنها می‌توانند به مرور زمان انباشته شوند و شما را آزار دهند. برخی افراد از صحبت‌کردن در مورد این مسائل اجتناب می‌کنند اما سرکوب و فرونشاندن عواطف آنها را از میان نمی‌برد بلکه تنها ادامه‌تر و گاه نیرومندتر می‌کند و ممکن است در موقعیتی به ظاهر بی‌اهمیت شکافته شود. پردازش‌نشدن رویدادهای هیجانی اغلب الگوهای فکری منفی ایجاد می‌کند که می‌تواند در روابط شما تاثیرگذار باشد.

۴. الگوی پرخاشگری- انفعال می‌تواند از میان رود

گاهی احساس خشم در شما به جای اینکه مسیری مستقیم‌تر در پیش بگیرد به شیوه‌ای منفعلانه ابراز می‌شود.  زمانی که فردی که در درون احساس ضعف و شرم دارد خشمگین می‌شود، به جای ابراز خشم، طعنه و کنایه می‌زند. گاهی ممکن است در زمان تعیین شده سر قرار حاضر نشود. روان‌درمانی می‌تواند به از بین رفتن این الگوی ناسالم ابراز خشم کمک کند.

۵. روان‌درمانی می‌تواند چشم‌انداز جدیدی از ذهن دیگران به شما بدهد

یکی از فواید مهم روان‌درمانی این است که نه تنها کمک می‌کند خود را بشناسید بلکه باعث می‌شود دیگران را نیز بهتر درک کنید. زمانی که هیجان‌های منفی را برای مدتی طولانی در خود نگاه داریم آنها ریشه‌دار می‌شوند و ما گویی دنیا را از طریق لنز‌هایی که آنها در ما ایجاد کردند مشاهده می‌کنیم. فرضیاتی در مورد دنیای اطراف و دیگران در ما شکل می‌گیرند که ممکن است درست نباشند. روان‌درمانی کمک می‌کند این فیلترهای ذهنی درونی در ما کمرنگ‌تر شده و درک نیت‌ها و انگیزه‌های دیگران برایمان شفاف‌تر می‌شود.

 

مواردی که گفتیم تنها مزیت‌های روان‌درمانی نیستند. آیا شما نیز مواردی از این دست را در ذهن دارید؟

برایمان بنویسید.

معرفی کتاب: گریز از آزادی

معرفی کتاب: گریز از آزادی

عنوان کتاب: گریز از آزادی
نویسنده: اریک فروم
مترجم: عزت الله فولادوند
انتشارات مروارید
گردآورنده: مهدی سیفی

کتاب گریز از آزادی دادخواستی است که عناصر مخالف با رشد و پرورش انسان و انسانیت را به پای محاکمه می‌کشد و از آنجا که نخستین شرط اعتلای آدمی، کوشش اصلی آن برای رسوا کردن دشمنان آزادی است. فروم در این کتاب سعی دارد بر پایه روابط، عوامل روانی و اجتماعی آزادی را تعریف و کیفیات آن را مشخص و موانع آن را ذکر کند.
از نظر فروم، آزادی جزئی از مسئله‌ی کلی روابط شخص با دیگران و اجتماع است. وقتی به مرحله‌ای از عمر رسیدیم که علایق نخستین میان کودک و والدین کم‌کم می‌گسلد و سیر تعیین و تشخص شروع می‌شود و باید رفته‌رفته در برابر جهان و حوادث تنها بایستیم دو راه پیش پا داریم:

یا اینکه برای اجتناب از تنهایی و ناتوانی به دیگران تسلیم شویم و زمام اختیار در کف آنان بگذاریم تا هم از مسئولیت تصمیم برهیم و هم احساس ایمنی کنیم یا با عشق و کار خلاق و خودانگیخته با جهان و جهانیان مرتبط شویم و بر موجودیت آنان به دیده‌ی احترام بنگریم؛ ولی فردیت خویش را نیز از دست ننهیم. بیماری انسان عصر ما به تشخیص فروم ناشی از انتخاب راه اول است. قدرت‌هایی که به خاطر رفع ناتوانی و ناایمنی بدان‌ها پناه می‌بریم یا از آن افراد یا متعلق به مؤسسات و نهادهای جامعه است؛ ولی به‌هرحال اگر ماهیتشان چنان باشد که میان آن‌ها و هدف رشد و پرورش فردی انطباق به وجود نیاید، معنای این تسلیم جز گریز از آزادی و آلت قرار گفتن و تنهایی و ناتوانی بیشتر چیزی نخواهد بود. فروم به حالتی که پس از گسستن علایق اولیه به وجود می‌آید و موجد احساسات تنهایی و ناتوانی است، «آزادی منفی» نام می‌دهد و در آن به چشم برزخی می‌نگرد که به‌هرحال باید از آن رخت کشید و یا به «آزادی مثبت» رسید و نیرومند و مستقل با مردم و طبیعت ارتباط یافت و یا سر به درگاه صاحبان قدرت نهاد و ضعف و ناایمنی را به دست فراموشی موقت سپرد.

عیب کار آن است که قدرت‌ها همیشه نیز حالت خصمانه ندارند. بسا برافتادن صورت‌های واضح قدرت از قبیل حکومت‌های استبدادی و سلطه‌ی بی‌چون‌وچرای مذاهب، مردم بدین پندار دل‌خوش شدند که دیگر آزادند و آنچه می‌خواهند می‌اندیشند و می‌گویند و می‌کنند؛ ولی عجز از دست یافتن به آزادی مثبت و نیاز نهفته برای تسلیم، جبارانی دیگر به وجود آورد و به نام وجدان اخلاقی و آرمان و وظیفه بر آدمی گمارد. این وضع فرموده جلال‌الدین را در خاطر زنده می‌کند که:

ای شهان کشتیم ما خصم برون، ماند خصمی زان بتر اندر درون

چونکه وارستم ز پیکار برون، بازگشتم سوی پیکار درون

Checking in ملاحظاتی درباره افکار خودکشی

Checking in ملاحظاتی درباره افکار خودکشی

دکتر تایلر بلک

خودکشی‌شناس و استادیار روان‌پزشکی کودکان

گاه نشانه‌هایی در افراد مهم زندگی‌مان می‌بینیم، حس می‌کنیم یک جای کار ایراد دارد، حالشان خوب نیست و زندگی‌شان روال قبل را طی نمی‌کند، نگرانشان می‌شویم، دوست داریم کمکشان کنیم اما نمی‌دانیم چگونه حالشان را بپرسیم.

یکی از مکالمه‌های ساده این است که بگوییم:

" داشتم بهت فکر میکردم، خواستم بدونی که حواسم بهت هست و اگر خواستی یه روزی با من صحبت کنی، من هستم".

مکالمه‌‌ای این‌چنینی و مشابه آن، می‌تواند فرد را به زندگی امیدوارتر کرده و کورسوی امیدی را در دنیای ذهنی‌‌اش روشن کند. اما ذکر چند نکته در هنگام چنین گفتگوهایی لازم است.

 

۱. اصیل باشید

امیدهای واهی یا مثبت‌گرایی کاذب از دور مشخص است و برای آن فرد هیچ کارکردی ندارد جز اینکه درماندگی‌اش را بیشتر کند.

۲. سکوتش را پذیرا باشید

شما مجبور نیستید سکوت او را بشکنید. خیلی از آدم‌ها با شنیدن "راحت باش، عجله نکن، من خوشحالم که کنارتم"‌ احساس بهتری پیدا می‌کنند.

۳. آماده "گوش دادن" باشید.

 قضاوت نکنید. در صورتی که نیاز بود پیشنهاد کمک دهید اما با حالت دستوری "تو باید ..." این کار را نکنید، جمله‌ای مانند "لطفا بهم بگو چطور می‌تونم کمکت کنم" احساس بهتری را منتقل می‌کند

۴. محرمانگی‌اش را حفظ کنید.

 به آنچه به شما گفته شده یا نشده احترام بگذارید مگر اینکه در مورد مسأله‌ای احساس خطر کنید.

۵. عشق بی‌قید و شرط را به دوستان و عزیزانتان یادآوری کنید.

 "من باهات باهات هستم، نه فقط به خاطر تمام لحظات خوشی که با هم داشتیم، بلکه می‌خوام توی سختی‌ها هم کنارت باشم" . خیلی از کسانی که درگیر افکار خودکشی هستند نمی‌خواهند دوستان خود را به زحمت بیندازند.

نکاتی که اشاره شد قطعاً کامل و جامع نیست، اگر شما نیز تجربیاتی از این دست را داشتید می‌توانید با ما به اشتراک بگذارید

 

معرفی کتاب: موانع دلبستگی و صمیمیت

معرفی کتاب: موانع دلبستگی و صمیمیت

عنوان کتاب: موانع دلبستگی و صمیمیت
نویسنده: لیندا کاندی
ترجمه: مهسا میشن چی، سعید قنبری
انتشارات پندار تابان

این کتاب روایت دنیاهای خاموش مراجعانی است که به دلیل نادیده گرفتن شدن و غفلتهای اولیه در زندگی شان، جایی در ذهن دیگران نداشته و پیش از آن که دیده شوند بزرگسال شده اند. مراجعانی که بواسطه دفاع های اجتنابی از خود مراقبت کرده و تداوم یک رابطه را در فاصله گرفتن از آن تجربه کرده اند و خود را قانع ساخته اند که روابط چندان هم مهم نیستند. به درمان مراجعه می‌کنند اما طوری رفتار می‌کنند که گویی نه به ما و نه به هیچ‌کس دیگری نیازی ندارند، رفته‌رفته باعث می‌شوند ما هم به عنوان درمانگر احساس ناکارآمدی بکنیم، خسته و کسل شویم و آنها را از ذهن‌هایمان دور کنیم. و این چنین است که غفلت اولیه نگاره‌های دلبستگی‌ بار دیگر در زندگیشان طنین‌انداز می‌شود، نیاز دلبستگی که پشت سنگری از دفاع‌ها پنهان شده بود باز هم با ناامیدی خود را در پیله‌ای از بی‌تفاوتی می‌پوشاند. اما نویسندگان این کتاب روزنه امیدی در درمان مراجعان اجتنابی گشوده‌اند، آنها تلاش کرده‌اند به ما نشان دهند که چطور می‌توان این تجارب ناخوشایند در درمان را تاب آورد، چطور می‌توان تحت‌تأثیر فضای بی‌تفاوتی و کرختی قرار نگرفت و چطور می‌توان کودک کنارگذاشته دیروز را با پیوندی اصیل و انسانی به تجارب عمیق احساسی و خلق روایتی آکنده از هیجانات سوق داد.

گوش سپردن به هیجانات دشوار

گوش سپردن به هیجانات دشوار

گاهی اجتناب از احساسات دشوارتان می‌تواند برگرفته از الگویی باشد که به شکل عادت درآمده است. گاه حتی از این اجتناب کردن آگاه هم نیستید، با این حال گوش ندادن و توجه نکردن به احساسات ناراحت‌کننده‌تان می‌تواند پیامد‌های نامطلوبی به همراه داشته باشد. کریستوفر گرمر، نویسنده کتاب "مسیر آگاهانه به سوی خود" به الگوهایی اشاره می‌کند که هنگام تجربه هیجانات دشوار در افراد نمایان می‌شود: "من این احساس رو دوست ندارم" "کاش این احساس رو نداشتم" "من نباید این احساس رو داشته باشم" "من به اشتباه این احساس رو دارم" این الگوها کمکی نمی‌کنند، به نظر می‌رسد هرچه بیشتر با این احساسات بجنگید نیرومندتر می‌شوند، این فکر که "من بد هستم" فقط باعث آشفتگی شما شده و سبب می‌شود دست به کارهایی بزنید که ممکن است پیامدهای نامناسبی داشته باشند. آگاهی از خود و احساساتتان می‌تواند به تغییر این الگو کمک کند. وقتی احساسی را که دارید دوست ندارید، در نظر بگیرید که پیام این احساس برای شما چیست؟ آیا نیازی در شما بیدار شده است؟ وقتی احساسات اولیه‌تان را نادیده بگیرید ، احتمالاً احساسات ثانویه را تجربه خواهید کرد. این بدان معنی است که شما احساساتی را در واکنش به احساسات اولیه‌تان تجربه می‌کنید. وقتی احساس آسیب، غم، ترس بکنید، خشم می‌تواند واکنشی به این احساسات اولیه‌تان بوده و آنها را پنهان کند، تجربه خشم و دیگر احساسات ثانویه به جای تجربه احساس اصلی‌تان سبب می‌شود که مطابق با احساسات و در واقع ارزش‌ها و اهداف خود زندگی نکنید. آگاهی از خود و هیجان‌ها مهارتی است که می‌تواند در شناخت احساسات اولیه‌تان به شما کمک کند. زمانی از تجربه درونی تان آگاه خواهید شد که با کنجکاوی و اشتیاق آن را به نظاره بنشینید. چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ احساسات بدنی‌ام به من چه می‌گویند؟ این چه احساسی است؟ چه زمانی این احساس به سراغم آمد؟ در واقع شما به آنچه که احساساتتان به شما می‌گویند توجه می‌کنید و همزمان به خودتان هم توجه می‌کنید. هشیاری نسبت به احساساتتان کمک می‌کند انتخاب درستی از مهارت‌هایتان داشته باشید و روش‌های مخربی را به کار نگیرید

خودم را به اندازه کافی دوست دارم؟

خودم را به اندازه کافی دوست دارم؟

اگر بتوانیم یک حکم کلی در مورد همه افرادی بدهیم که ناراحتی‌های روانی پیدا می‌کنند، می‌توان گفت که آنها استاد بدرفتاری با خود هستند، بدون اینکه حتی خود متوجه آن باشند.

بنابراین رهایی از چنگال نفرت از خود باید با آگاهی به این موضوع شروع شود که : ما واقعاً با خود چه می‌کنیم و البته چه راه‌های بهتری پیش روی ما قرار دارد. برای مثال ممکن است وقتی می‌فهمیم که اتفاق خوبی برایمان افتاده، بلافاصله ذهنمان سراغ این موضوع می‌رود که چه اتفاق بدی به تلافی لحظه خوبی که داشتیم قرار است برایمان رخ دهد؛ اینکه هر موفقیتی با احساس گناه و دلشوره‌هایمان خراب می‌شود؛ هر روز بالقوه خوشایندی که داریم با ترس و وحشت و با حس از دست دادن از بین می‌بریم؛ و اینکه تصور می‌کنیم همه از ما نفرت دارند و به محض که جایی را ترک می‌کنیم بدترین چیزها در مورد ما گفته می‌شود.

شاید هیچ‌کدام از اینها در ظاهر واقعاً " از خود بیزاری" به نظر نرسند و می‌توان گفت که من "مضطرب" یا "حساس" هستم. ولی اگر همه این افکار را تحت‌ یک عنوان در نظر گرفته و برای کامل شناختن آنها جهت‌دهی‌شان را در نظر بگیریم، خواهیم دید که همه رو به سوی تخریب نظام‌مند هر نوع لذتی هستند که خود واقعی‌مان به همراه دارد که اگر دقیق به آن فکر کنیم بسیار ناخوشایند است. گویی ما متعهدیم که هر نوع فرصت خوشی را در اولین فرصت در نطفه خفه کنیم.

شاید بتوانیم تصور کنیم که به طور آزمایشی با ذهنمان مهربان باشیم، به جای آنکه هر فکر ناخوشایندی را به صحنه تئآتر هشیاری‌مان بیاوریم، شجاعانه محبت‌آمیزترین و اطمینان‌بخش‌ترین افکار را به ذهن راه دهیم. زمانی که جایی را ترک می‌کنیم سرسختانه جلوی افکاری که در مورد بداندیشی در مورد ماست را بگیریم. گاه این افکار التماس می‌کنند که به آنها توجه کنیم و اجازه ورود به آنها را دهیم و البته ادعا کنند که دلایل منطقی نیز برایشان وجود دارد، ولی برای یکبار هم شده قاطعانه به آنها "نه" بگوییم. اگر دوباره تلاش کردند به ذهن راه یابند، موسیقی می‌گذاریم، باغبانی می‌کنیم و هرکار دیگری غیر از اینکه به آنها اجازه دهیم بر ما حاکم شوند.

حال، این میل ناهشیار ما به بی‌مهری نسبت به خودمان از کجا می‌آید؟ چطور انتخاب می‌کنیم که خود را شکنجه دهیم؟ در این مورد هم می‌توانیم یک حکم کمابیش کلی بدهیم. رفتاری که با خود داریم، شیوه رفتاری دیگران با ما در کودکی است که حال در وجودمان درونی‌سازی شده است، یا به شکل مستقیم، به طور مثال اینکه چطور با ما صحبت می‌کردند و یا به شکل غیرمستقیم، در شیوه رفتارشان مقابل ما، اینکه ما را نادیده می‌گرفتند یا کسی دیگر را به ما ترجیح می‌دادند.

برای اینکه ببینیم در کجای طیف "دوست داشتن خود" قرار داریم، تنها باید از خود یک سؤال ساده بپرسیم‌(که شاید هیچ‌وقت واقعاً به آن فکر نکرده باشیم) : چقدر خودم را دوست دارم؟ اگر پاسخی فوری و شهودی بدهیم که "احساس می‌کنم نفرت‌انگیزم"، نیاز است که فوراً تاریخچه‌ زندگی‌مان را مرور کنیم، تاریخچه‌ای که ذهن خود‌آزارمان برای مدت‌های طولانی آن را نادیده گرفته. نفرتی که به طور عادت‌گونه به خود روا می‌داریم بی‌آنکه منصفانه و درست باشد. باید به جایی برسیم که درک کنیم در برخورد با خود چنان شرورانه و بی‌رحمیم که با بدترین دشمنانمان هم اینگونه نیستیم.

راه نجات ما از خودآگاهی به دست می‌آید. از خود‌بیزاری اجتناب‌پذیر است. ما با خود بی‌رحمیم تنها به این دلیل که در گذشته نسبت به ما مهربان نبوده‌اند و ما همچنان عمیقاً به برداشت آنها از خودمان وفادار هستیم.

اما اگر می‌خواهیم به معنای واقعی زندگی کنیم باید اصول اخلاقی خود را بازنویسی کنیم و دوباره مهربانی با خود را ارزشمند کنیم. ما بیش از حد در مورد بدگمانی با خود، نامهربانی با خود و رقت‌انگیز بودن آموخته‌ایم، حال باید محاسن بخشیدن، شفقت و مهربانی را کشف کنیم. وقتی وحشت می‌کنیم و در مورد آینده مضطرب می‌شویم باید به خاطر داشته باشیم که اساساً نگران این هستیم که آیا ما به اندازه کافی دوست‌داشتنی و پذیرفتنی هستیم. گویی بقای ما در گروی این است که هرچه سریع‌تر در هنر خوددوستی، استاد شویم.

(منبع: مدرسه زندگی)

 

 

 

Image

ساعات کاری

شنبه تا پنج شنبه از ساعت ۹ الی ۲۱

با ما تماس بگیرید

اینماد